مانی
بسا هست...
تاريخ نگارش : ۱۴ خرداد ۱٣٨۶

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری (مانی)
 
بسا هست ...
 
 
بسا هست که اين خودکار، ‌‌بی‌من نويسد
اين صندلی، ‌‌بی‌من گرم شود
اين بامداد ‌‌بی‌من شکفد .
 
‌‌بی‌آن که مرا ببينيد،
بسا هست که مرا در خود بَريد
     به بستر يا به تنهائی‌تان .
پرهای سياه تاريکی را
با دست‌های ناپديد من از شانه بستريد
دهانتان از ملود‌ی‌های من سبز شود .
 
باشد
- که هست -
چروک زمان را
  با شعرهای من از پيشانی برداريد
خوابتان را تهی از خاربوته‌ها کنيد
از خرگوشی که در خلنگزار بر‌می‌جهد
                              سفيدی فلسفه را دريابيد .
 
بسا باشد
که از اين سياره دورتر بنشينيد
                و به من نزديکتر .
من با شما به ناميرائی روم .
 
بسا بوده
که در من برخاسته‌ايد
به خواندن خنيائی که
          سبد بامداد را پرکرده بود .
 
دستی که مرا از پشت اين ميز ببرد
و خودکارم را در دست هوا نهد،
شما را
پشت اين ميز   ناميرا کند .
 
بسا هست
که بوده است و باشد و خواهد بود !
 





www.nevisandegan.net