مانی
تا واپسین واژه - تا واپسین نفس!
تاريخ نگارش : ۹ آبان ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
میرزاآقاعسگری(مانی)

تا واپسین واژه - تا واپسین نفس!
 
یک اشاره
 
شعر «به زادگاه خویش بازخواهیم گشت» را در تابستان ۱۳۶۲، یعنی بیست و شش سال پیش نوشتهام. در آن زمان، دوسه ماهی بود که من از شهرم همدان به تهران رفته بودم و روزهای سخت اختفا را میگذراندم. در شگفتم که رفتن از شهری به شهری دیگر در میهن، چگونه « درد بزرگ غربت » تلقی میشده است. اکنون بهتر میتوانم آن روستائیانی را بفهمم که از روستای خود در سه چهارکیلومتری به اسدآباد میآمدند برای خرید، و خود را «غریب» می نامیدند! حتا در همان دوران، رفتن از یک محله در اسدآباد به محلهای دیگر صفت «غریب» را به نام آدم میافزود! و نیز، هرگاه مرغ همسایه به حیاط بغلی میرفت، صاحب مرغ میگفت:«مرغم به غریبی رفته است!». واژهی «غریب» یا «غربت» در ایران و در میان هممیهنان، واژهای اندوهگین و ترحمبرانگیز بود. دلمان برای «غریبها» میسوخت و خود، بر احوال «غریبی» خود، اندوهخواری میکردیم! دنیای ما چقدر کوچک بود. به قول اخوانثالث: «در وطن خویش غریب» بودیم. کسی به ما نگفته بود و هنوز هم نمیگوید که اگر از محلهای به محلهی دیگر یا از شهری به شهری دیگر در میهن رفتن، به «غربت» رفتن است، پس زرتشتیانی که پس از یورش مسلمانان به ایران به هندوستان رفتند تا از دین خود دست برندارند و مانند بقیهی ایرانیان به زور شمشیر مسلمان نشوند، چه نام داشتند؟ آیا درد غربت آنان هزارانبار بیشتر از درد غربت آن روستائیان در اسدآباد نبود؟! راستی چرا ادبیات ایران، تاریخ ایران، و داستانهای داستاننویسان ایرانی به زندگی دهها هزار پارسی در هند نپرداخت؟ چرا غربت طولانی آنان که اکنون عمری بیش از ۱۲ قرن یافته است، در شعر، داستان، حکایات و افسانههای ما بازتابی نیافته است؟! در شگفتم از «مهر»، «انساندوستی» و «هممیهندوستی» ایرانیان متمدن! قرنها بعد،- در دوران صفویان- شاعران، نویسندگان، دگراندیشان و ایرانیان پرشماری، ناگزیر به فرار   به هندوستان شدند تا از تیغ جلادان شیعهی صفوی که میخواستند مسلمانان سنی را به زور شیعه کنند،در امان بمانند. راستی چرا مردم ایران برای بازگرداندن آنان اقدامی نکردند؟! شاید آنهمه اندیشمند و شاعر زبدهای که سبک «هندی» را در ادبیات پارسی ایجاد کردند، دهها سال چشمبراه مانده بودند تا مگر مردم «غیور، میهنپرست و متمدن» ایران با آن «تمدن چندهزارساله» آستین بالا بزنند و حکومتهای جبار زمانه را زیر فشار بگذارد تا پارهی جداشدهاش را ازسرزمین «بیگانه» به دامن «مام میهن» بازگردانند! شگفتا از   اینهمه«عطوفت ایرانی»

در همین سی سال گذشته، حضراتی همچون هوشنگ گلشیری، احمدشاملو، منوچهرآتشی، محمود دولتآبادی و... به جای دفاع از حق چندمیلیون ایرانی تبعیدی و مهاجر، به تمسخر و سرزنش آنان پرداختند! این «ایرانیان برونمرزی» تنها زمانی مورد توجه آنان بودند که چون ابزاری مفید در خدمت سفرهای«فرهنگی» و «تورهای ادبی» آنان قرارگیرند! روشنفکرش که این است، از تودههایش چه انتظاری میتوان داشت؟!
 
همینجا اضافه کنم : من که نامم مانی است، نه تنها چشمانتظاری از آنان نداشته و ندارم، بل که سی سال زندگی در «غربت» را به یکساعت زندگی در ایران آخوندی، و در ایرانی با حکومت اسلامی آدمکشاش ترجیح داده، میدهم. و خواهم داد. هرگزا که آزادی و شرافت انسانی را با سفر خفتبار به قلمرو حکومت جنایتکاران تاخت بزنم. بزرگترین وظیفهای را که در برابر خود میبینم، همانا مبارزه با چنین جکومتهائی است. مبارزهای تا واپسین واژه و واپسین نفس. بنابراین آنچه را که مینویسم به قصد بازشناسی خویشتنِ تاریخیی خودم است و نگاهی به سطح و عمق واژهی «غریب» و «غربت».
 
باری، دیشب چند زن و مرد افغانستانی که اهل شعر و ادباند، و از تبعیدیان و مهاجرین سیاسی، میهمان من بودند. گفتند، نواختند و خواندند تا نوبت به من رسید. خواستند شعری بخوانم. جلد اول دیوان اشعارم (خوشهئی از کهکشان) را برداشتم، فالی زدم. شعر زیر آمد. به هنگام خواندن شعر میدیدم که چگونه میهمانان دوستداشتنیام، درد بزرگ «غربت» خود را درآن بازمییابند. پنداری این شعر را همین دیروز برای سرنوشت آنان سرودهام! تصاویر و محتوای شعر را زبان حال خود نیز یافتم، و پس از مدتها که این شعر را نخوانده بودم، میدیدم چگونه وصف حال امروزم نیز هست. تا به پایان خواندم. ناگهان در انتهای شعر دیدم که آن را ۲۶ سال پیش و هنگامی سرودهام که در میهنخود بوده، و تنها، از شهری به شهری دیگر رفته بودهام. اما حس «غربت» در آن چنان غلیظ و عاطفی بود که پنداری اکنون که ۲۵ سال است در تبعید بسر میبرم، این شعر را نوشتهام.
 
اشارهام بدرازا کشید، اما   نکتهای هم برایم ملموستر شد و آن این که شعر میتواند ریشه در اندوهی اندک یا تجربهای نه چندان بزرگ داشته باشد، اما پاسخی باشد عاطفی و معنوی به مردمی گوناگون، با تجاربی مختلف، در زمانها و مکانهای دور از هم. شعر را در زیر این یادداشت، میخوانید:
مانی. ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸. بوخوم. آلمان
 
 <><><>

به زادگاه خویش بازخواهیم گشت
 
 
به زادگاه خویش بازخواهیم گشت
به هنگامی ‌که:
               سنبله‌های بهاری درشادی نسیم برآیند،
               سرودهای اندوهگین را از دیوارهای شهر بشویند،
               آزادی، سرودی همگانی شود.
 
به دیدارت خواهم ‌آمد کوهستان باستانی!
از تو بازخواهم ستاند جوانی گمشده‌ام را در کرانهها
و شراب کهنسالی را که در بُن سنگ‌هایت نهفته‌ام.
 
چشمههای اساطیری!
پیمانه‌ئی پیشکش کنید گوارا و خنک
پرندگان سفرکرده را،
کولیان گم کرده میهن را،
و کوهنوردانی را که سرودشان در گلوست.
 
ییلاق نشینان،
به گاهی که با خورشید از گرده‌ی کوه فرامی‌خزند،
آوازی خواهند شنید از مردی گمشده
که دیارش را از پی چپاول تاریکمردان وانهاد.
مردی که رهائی را می‌جست،
  آوارگی را یافت
و نیفتاد از پای،
  نیفتاد،
  در همه‌ی سرگردانی‌ها.
 
 
سرزمینم در پرده‌ی تاریک.
در گستره‌اش، فرمان نابخردان.
لب فروبسته‌اند پنجره‌های سوگوار
و کرم ساقه‌خوار،
                  پیش‌خزنده در شالیزارها.
 
جوانان کم شدند، ‌اما خم نشدند!
من آوازهای روشن سردادم
برای زاده‌های خویش
برای همگنانم که به کشتارگاه برده می‌شدند
سرودی برانگیزاننده برای یارانم
برای لاله‌هائی که در تنهائی می‌روئیدند
و کودکانی که ناآگاه از پلیدی‌ها زاده می‌شدند.
 
درشتناک و تلخ می‌سرودم
در پیاله‌ی رویای ستمگران سنگ می‌انداختم.
پس، رانده شدم از دیاری که دوست می‌داشتم:
            افشانه‌ی برف‌ها را در کوهستان‌هایش
            شادیی شقایق‌های خردادی،
            و نوای نیی شبانانش را.
 
<><><>
 
به زادگاهم خواهم ‌آمد.
تو را دوباره خواهم دید
تو را که دوست می‌داری:
            گل‌های سرزمینت را
            آسمان پر ستاره،
            و راهپویان آزادی را
            که لبخندشان، آفتاب،
    و‌اندوهشان، تاریکیست.
 
به زادگاهم باز خواهم شد
تا بر خاک شما‌‌ اشکی درافکنم.
بر خاک شما که مرگتان،
  سرچشمه‌ی آواز پابرهنگان است
شاید این پیراهن شماست بر تنم که بوی بهار دارد.
 
زی شما خواهم شد یاران دل‌انگیزم!
با گیسوان برفی،
  از سیاه‌چال‌ها برخواهید شد.
با فریاد تاریخ
  از ژرفای خاک برخواهید شد
با دست‌های فروغمند
  در آسمان‌ اندیشه برخواهید شد
با سیمای تابناک
  در گذرگاه‌ها جلوه خواهید کرد.
 
درود! یاران پیر و خمیده!
یاران گل‌های پژمرده بر پیرهنتان،
یاران آغشته به سیاهی زندان‌ها!
 
درود! همسران چشم‌به‌راه،
کودکان بر‌آمده بی‌سایه‌ی پدر،
مادران آرمیده در نسیم نیستی،
پدران رنج‌های افسانه‌ئی،
پدران فرودآمده از پله‌های توانمندی!
 
این،سرود رهایشگران ست
که فروزانه‌ی ترانه‌هاشان را
در ترسناکترین تُندبادها از دست ننهادند
که میهنشان را،
  هرجا که رفتند
  دردل خود بردند.
 
<><><>
 
زی تو خواهم شد شهر من!
تا بنوشم خورشیدهای گمشده را در کوهستان‌ها،
تا ببویم یاد یاران را بر تیرک‌ها و دیوارها،
تا بسایم دست بر روشنان ِسنبله‌ها و بنفشه‌ها
و بسرایم زندگی‌نوشت یاران گمشده را.
 
زی تو خواهیم شد زادگاه فریبا!
                 چون سرودی هشیاری‌بخش،
         ترانه‌ئی خوشی‌بخش،
                 آهنگی هوشربا،
                  شرابی شگفتی‌زا
                 و آینه‌ئی در برابرمهرستایان.
 
پاییزهائی که در ارغونی و زرد سپری شدید!
چشمه‌سارانی که در نبود ما تراویدید!
یارانی که بی اندوه‌گساری ما به خاک داده شدید!
ستارگانی که نسیمتان با خود برد!
شما دیدید که چگونه راندند
ارابه‌های ستم خویش را در زاد و بوم ما.
 
با این‌همه،
ما برخاستیم از پی هر شکست با بالائی افراشته‌تر
و بازخواهیم گشت به زادگاه خویش
در کجاوه‌ئی رنگین،
یا بر مرگتخته‌ئی اندوهگین!
 
۲۱/۵/۱۳۶۲
---------------------
دور نخستین خوانندگان این متن در نویسا ۴۳۷۵ نفر.
عکس ها از تونیا





www.nevisandegan.net