مانی
در بستر به او چنین گفتم:
تاريخ نگارش : ۱٣ آبان ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری (مانی)

در بستر به او چنین گفتم:
 
محبوب من
شب که کنارم لمیده بودی و پاهای لخت و سردت را لای پاهایم گذاشته بودی تا گرم شوند، از من خواستی برایت شعری بخوانم تا با نوازش واژههایم به خواب بروی. گفتی میخواهی در خوابی آرام و عمیق، رویای پرواز را ببینی. و من که دوست داشتم هرچه بیشتر بیدارت نگاهدارم، نه تنها شعرم را برایت خواندم، ساعتی هم در گوشات از گمشدهها و گمشدگیهایم در این شعر پچپچه کردم. چشمهایت را بسته بودی، اما در تابش نورکمرنگ چراغخواب، لرزش پلکهایت را میدیدم و میدانستم که داری هشیارانه پچپچههایم را درخیال، بازسازی میکنی! با آن که تنت را به تنم چسبانده بودی، اما حس میکردم که از من جدا شده و به جاهای دور و نادیدهای از هستی رفتهای. با این همه، پچپچههایم را ادامه دادم:

... به تو گفته بودم که خیال، سایهی واقعیت است ! اکنون به تو میگویم حقیقت، سایهی خیال است! یعنی، خیالِ من و تو است که به حقیقت شکل و معنا میبخشد. به همینروی، هرکسی حقیقت را به گونهای متفاوت میفهمد. بهتر است بگویم: هرکسی حقیقت را بشکل نیازها و آموختههای خودش میبیند. ای کاش حقیقت ، شکل یک دُرنا بود تا همه آن را یکسان میدیدیم! اما ما حتا یک دُرنا را هم به همان شکلی که هست نمیبینیم. هر یک از ما شکل درنا را آنچنان میبینیم که دوست داریم. خوب عزیزم! شاعر که جای خود دارد، حتا یک فیلسوفِ تمام عیار هم نمیتواند شکل واقعی درنای حقیقت را به ما نشان بدهد. چون او هم درنا را به شکلِ ذهنیات و دانستههای خودش میبیند! شعر هم از جنس حقیقت است. کار شعر پردهبرداری از روی لایههای پنهان و ناشناختهی هستی است. هم هستی انسان(شعور) و هم هستی طبیعیت (ماده). گرچه کار شعر رسیدن به حقیقتِ هستی یا هستیِ حقیقت است، اما راه و روشی ویژهی خود دارد که از جنس کارکرد منطق و عقل رایج نیست. یادت میآید وقتی به دیدن قصرکهن könig ludwig II von bayern در کوههای آلپ رفتیم با چه شکوهی روبرو شدیم؟ آنچه نخست از بیرون دیدیم، نمای بیرونی آن کاخ بود که بخشی از آن هم در ابر سبکی که تا کمر برجها و باروهای آن پائین آمده بود، به چشم نمی آمد. عقل رایج، جهان و حقیقت را اینگونه و ازبیرون میبیند! آنگاه که وارد قصر شدیم و به اتاقها، محوطهها، زیرزمینها، خرگاهها و راهروها سرکشیدیم، کاخ معنائی کاملا تازه یافت. درک ما از شکلهای درونی آن افزایش یافت. نوع زندگی کاخنشینان قرن نوزدهمی آن برایمان ملموستر شد. حتا با کمی باریکبینی میتوانستیم طرحی از نوع زندگی کاخنشینان را هم ببینم، و صدای تنفس آنان را بشنویم. همهی اینها زمانی برایمان ممکن شد که در درون کاخ به گردش درآمدیم. کار شعر و هنر دقیقا همین است،   ورود به درون کاخ حقیقت، خیال یا هستی، و دیدن نماهای پنهان و درونی آنها. هایدگر میگفت: «اثر هنری میتواند ساختار تازهای میان اجزاء بسازد و به همین دلیل از سخن عقلانی جلوتر میرود» او میگفت: «علم، نهادی شدن دانائی است و انحراف آن از حقیقت» و نتیجه میگرفت: «اثر هنری، راهگشای فهمِ رازِ هستی است.» اینها را میگویم تا یک موضوع شخصی را برایت بیان کنم:

یک روز که تو پیش من نبودی، دفترم را برداشتم بردم در باغچهی «حیات» که در کنار دریاچه قرار دارد. نشستم بل که فرشتهی الهام، شعری بر من نازل کند ! تهِ مدادم را به آرامی میجویدم و در خیالات دور و مهآلودی غوطه میزدم که ناگهان یک چکهی درشت نور در دفترم چکید. به آسمان نگاه کردم دیدم یک درنای درخشان و بزرگبال از فراز باغ و دریاچه درگذر است. پیدا بود که این چکه نور از منقار او در دفتر شعرم افتاده است. آن درنای دانا را یکبار دیده بودم که سرش را به درختی تکیه داده و بفکر فرو رفته بود! چکهی نور بر کاغذ تیرهرنگِ دفترم میدوید. درست مانند یک چکه آب. ردِ جنبش آن، شد یک شعر. همین شعر: «ﺭوﻳﺎ ﺭﺍ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﻨﻰ!»
میدانم اذهان تنبلی که اسیر روزمرهگیاند، حرف من را باور نمیکنند. نکنند، چه باک؟! مهم توئی که میدانی هرگز به تو دروغ نگفتهام. هنوز بیداری؟!
 
پرندهی خوشخوابِ من!
برای لحظهای به دریاچهی زلال نگریستم که خودت آن را «آینهی نرم» نام نهادهای. دیدم درنا که گویا دوری زده و برگشته، در آب، وارونه میپرد! سینهاش رو به آسمان بود. به درنائی که در هوا میپرید نگاه کردم دیدم سینهاش رو به زمین است. برای یک لحظه چنان مبهوت زیبائی این پرندهی حکیم شدم که ندانستم کدامیک از این دو، واقعی و کدامیک تصویر است؟! میدانی که شاعران و فیلسوفان خیالبافند! این را خودت بارها وقتی که با من درگیریهای لفظی داری، و بر سر حقیقت جهان مشاجره میکنیم به من گفتهای. البته من هم با لجبازی گفتهام :«بله، خیالباف هستم! اصلا من نه تنها خیالبافم، بافتهی خیال هم هستم! تو خیال میکنی که معشوق و عاشق یک شاعر هستی! تو عاشقِ یک خیال بنام مانی شده ای، و معشوقِ خیالِ خودت هستی!» حالا نمیخواهم در این وقت شب، دوباره سر مشاجره را با تو بازکنم. آن هم درست در همین لحظهای که کمر و پشتت را به سینه و شکمم چسباندهای تا گرم شوی، و من هم یک بالش اضافی زیر سرم گذاشتهام تا صورتم به راحتی زیر موهای مواجات جابگیرد و بتوانم در گوشات زمزمه کنم! داشتم میگفتم که خیال، همچون اسبی از مِه مرا برداشته بود و در جاهای نادیدهای در گیتی میچرخاند. در آن حال، خودم را آبِ دریاچه دیدم که تصویر درنا، درختان و مناظر پیرامون درآن اقتاده بود. البته به احتمال زیاد، تصویر درنا و درختان و مناظرِ درونِ آب بر روی زمین افتاده بود، و بسیاری که آن تصویرها را میدیدند خیال میکردند واقعیت را میبینند! اما درنا و من مطمئن بودیم آنچه در آب دیده می شود حقیقی است، و آنچه بر زمین به چشم می آید خیالی بیش نیست! حس می کردم که آن دریاچه، منم! نمیدانی چقدر سرخوش بودم از این که حقیقتِ دنیا در من است و سایهاش در بیرون از من! یک فیلسوف گفته بود همه چیز ساخته- پرداختهی ذهن و فکر انسان است! به هرکس که باور نمیکرد میگفت «اگر مغزت را با یک تکه چوب به هم بزنند، از جهانی که میبینی، چیزی نخواهد ماند! اگر چیزی برایت باقی ماند بتو حق خواهم داد که جهان، در بیرون از تو وجود دارد!» دیوانه بوده! نیست؟ اما راستی چرا وقتی کسی میمیرد، جهانش هم با او میمیرد؟ به نظر تو پس از مرگ حافظ، برسرشعرهای ناگفتهی او چه آمده است؟ یادمانها، آرزوها، و دانستههایش به کجا رفتهاند؟! بر سر جهاناش چه آمده؟ آن هم جهانی که ویژهی اوست و شبیه به هیچ جهانی در ذهن هیچکس دیگری نیست؟!
به من بگو چرا در میان اینهمه زن، تنها تو اینقدر برایم دوستداشتنی هستی؟ یا برعکس، چرا فقط تو اینگونه دیوانهوار مرا دوستداری؟ آیا تو از من یک تصویر خودساخته در ذهنت درست نکردهای؟! اگر من آنی هستم که تو میپنداری، چرا برای همهی زنان تا این اندازه دوستداشتنی نیستم؟ چرا در میان اینهمه زن، فقط تو مثل یک خرگوش سپید و آرام در بغل من جای گرفتهای؟ خوب، اگر من بگویم که بیرون از خیالِ تو، من حقیقتی دیگرگونه دارم، بهت برمیخورد! بعد هی با دقت نگاهم میکنی و دست به سر و گوش و بدنم میکشی و با اطمینان میگوئی:«دروغ نگو! ایناهاش! تو واقعیت داری! من دارم بغلت میکنم!» پاری وقتها که از خواب برمیخیزی به من میگوئی: «دیشب توی خواب بغلت کرده بودم. چقدر داغ بودی! به بدنم دست بزن تا ببینی هنوز هم داغیات روی پوستم مانده!» به پوستت دست میکشم میبینم راست میگوئی! به تو میگویم:«دروغ میگوئی! خیالات بوده، خواب بوده، رویا بوده!» میپرسی: «پس این داغی چیه؟!» بعد، این بیت باباطاهر را میخوانی:
«چو شو گیروم خیالت را در آغوش،
سحر از بسترم بوی گل آیه!»
خوب، من تسلیم میشوم چون مطمئن نیستم که من واقعیام یا آن که در خوابت بوده است؟!
 
خرگوش کوچولوی من!
به دریاچه خیره شده بودم و میدیدم که کوهِ درون آب، سر به اعماق دریاچه فروبرده و تصویرش در بیرون از آب، سر به سوی آسمان کشیده است. یعنی راستش را بگویم، هردو در من بودند. درست مانند زمانی که دراز کشیدهایم، چشمانمان را بستهایم، اما درهمانحال داریم با دیگران حرف میزنیم، یا داریم رانندگی میکنیم، یا در آسمان هفتم لمبر یک فرشته را ویشگون میگیریم، یا یک پروانه میشویم و از این شاخه به آن شاخه میپریم، یا میز صبحانهمان را روی کرهی ماه گذاشتهایم و داریم تخم مرغ عسلی میخوریم با قهوهی نیکاراگوئه و نان بربری! (حالا لطفا نصیحتم نکن که تخممرغ، زیاد برایم خوب نیست!) بگذار حرفم را تمام کنم. اینقدر هم جابجا نشو! هربار که تکانی اندک به من میدهی، طبیعتِ درونِ آب میآشوبد و سایهاش بر روی زمین، درهم میریزد!

خواب که نیستی؟! بسیار خوب! دیدم آفتابِ نیمروز از ژرفای دریاچه به سطح آن میتابد و تصویرش در آسمان ایستاده بر سطح دریاچه میتابد. حالا، چکهی نور داشت همینها را که میدیدم، در دفترم مینگاشت! یا شاید شعری را که در دفترم جان گرفته بود داشت همزمان در دریاچه و بر روی زمین جان میگرفت. اگر بپرسم کدامیک از این سه منظره واقعی، کدامیک خیالی، و کدامیک حقیقی است؟، مجبور میشوی پاسخ بدهی. نمیخواهم خیالات را درهم بریزم. میدانم که تو هم همزمان، این مناظر را در ذهنت بازسازی کردهای. آنهم با سلیقهی خودت. حتا ممکن است رنگ سبز تیرهی درختان را کرده باشی سبز مغزپستهای یا زرد و ارغوانی، و به نُک درنا هم از عطر یا ماتیکت مالیده باشی! یادت باشد فردا پس از دوش گرفتن، وقتی خواستی سشوار را روی موهایت بگیرم تا به آنها فرم بدهی به من بگوئی کدامیک از این مناظر چهارگانه حقیقی، حقیقیتر، یا عین حقیقت است؟! میدانم که بعدها، هر یک ازخوانندگان این متن، شعر من و این منظره را به شیوه و سلیقهی خود بازسازی میکنند و دیگر حتا خدا هم نخواهد توانست بفهمد حقیقت در کجای جهان گمشده است!
اثری از سالوادور دالی
 
خدای کوچولو و نرم و گرم من!
دستم دارد زیر تنت به خواب میرود! بگذار آرام بکشمش بیرون! کجا بودم؟ ها! چکه نور نوشت:
 
ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻭ بینی،                                   
یکی ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ، ﻳﻜﻰ ﺩﺭﺁﺏ.
   ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ
   ﺩﺭ ﺑﻴﺪﺍﺭﻯ، ﺧﻴﺎﻝ ﺑﻴﻨﻰ!
   ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻯ ﺭﺍ
   ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ، بپَسائی!
 
واقعا که! اکنون خودم هم دچار تردید شدهام و نمیدانم تو که دست چپم را روی پستانِ گرم و سفتات گذاشتهای، خیال هستی یا خودِ خودتی! نمیدانم این خیالِ من است که در کنارت دراز کشیده، یا خودِ خودِ خودم هستم؟! نمیدانم این شعر را درنای حکیم و متفکر نوشته یا چکهی نور یا من؟! شاید هم این شعر، یکایک ما را نوشته باشد! خودت یکبار جملهای از یک فیلسوف برایم خواندی که :همهچیز خیال است، تنها هنر و شعر واقعیت و حقیقت دارند! راستی، دست چپ مرا بگیر و روی پیکرت بچرخان ببینم واقعی هستی یا خیال! میدانم که الان در دلات دوباره میگوئی: «ای بازیگوش! خیال کردی! به این زودیها خبری نیست! حالا حالاها باید برایم پچپچه کنی!» بسیار خوب! کمی دیگر ادامه میدهم تا تو به واقعیت تبدیل شوی! ببخش! منظورم این است که به خیال تبدیل شوی! بدتر شد! اصلا ولش کن!

من فکر میکنم یک شاعرِ خیلی خیلی خیلی بزرگ که نامش را گذاشتهایم خدا ، همهی این هستی را با خیال خودش درست کرده و به ما گفته اینها حقیقتِ محضاند! یا برعکس، ماده و حقیقتِ محض را تبدیل کرده به چیز سیالی بنام خیال و پرت کرده در تهیگاهِ بزرگ کیهان. حالا نمیپرسم که آن خدا که انسان را از گِل سرشت، گِل را از کجا آورد؟ اگر «در آغاز خدا بود و دیگر هیچ نبود»، پس گِل را از کجا آورد؟ پس میتوان گفت: خدا، خیال خود و ارادهاش را به ماده تبدیل کرد و جهانِ مادی، همانا خیالی است که جسمیت یافته است! اگر اینگونه باشد، چرا ما نتوانیم با خیالهای خود، جهانی تازه برپا کنیم؟! مگر اهل دین نمیگویند که خدا، انسان را بشکل خود آفرید؟ خوب، نتیجهی منطقی این حرفها این میشود که ما بخشی از وجود خدا هستیم، شاید خودِ خدائیم یا دستِ کم با او همسرشت و همذات هستیم و میتوانیم مانند او، ماده یا واقعیت را از خیال بسازیم. شاید اصلا همهی هستی فقط یک شعر است و زادهی خیال! حالا جالب اینجاست که خودِ خدا هم خیالی بیش نیست! چون نه جسم دارد، نه واقعیت، و نه حقیقت! آیا به راستی یک خیال خیلی خیلی خیلی بزرگ، این جهان را درست کرده است؟ یا برعکس، این خودِ جهان است که خیال و تصویرش را بر دریاچه تابانده و اسمش را گذاشته خدا. حتا شاید این جهان، درون یک دریاچهی بسیار بزرگ جا دارد و تصویرهایش را تابانده روی زمین و اسمش را گذاشته حقیقت! خوب خوشگلم، من در مرز بیداری و خواب هستم، بنابراین به من حق میدهی که سخنانم در عالم فانتزی و خیال ، اینگونه مِه الود باشد. به تو گفته بودم که جای شاعر همیشه در مرز میان خواب و بیداری است. درست مانند این گرما که میان تن تو و من را پرکرده است. من نامِ این گرما را میگذارم شعر! بقیهاش خیال است!
خیال قو اثر سالوادور دالی
 
محبوب من!
حس میکنم به خواب رفتهای. اکنون با خیال، یکی شدهای. یا خیال با تو یکی شده و معلوم نیست دست چپ من درون خوابجامهی خیال سرگردان است یا درونِ پیراهن واقعیت؟! قرار نبود سرم کلاه بگذاری و بخوابی! حالا که اینطور شد، من هم پچپچههایم را به پایان میبرم. اصلا به من چه که بیایم شعرم را برای تو تفسیر کنم؟ فردا که از خیال به حقیقت تبدیل شدی، خودت شعرم را – یعنی شعر درنای حکیم، یا شعر چکهی نور را – بخوان و برای خودت معنی کن! دارم به سرزمین رویا و خواب می لغزم...چقدر حقیقت از من دور شده...! درست مثل سایه و تصویر درنا در هوا...! تو هم تبدیل شدهای به رویا، و حقیقتِ مرا سایهی خودت کردهای!...

 ***

ﺭوﻳﺎ ﺭﺍ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﻨﻰ!
 
 
(ﺍﺯ ﻣﻨﻘﺎﺭ دُﺭﻧﺎئی ﺣﻜﻴﻢ ﺑﺮ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﭼﻜﻴﺪ):
 
 


ﺩﻭ دُﺭﻧﺎ ﺑﻴﻨﻰ:
                ﻳﻜﻰ ﺩﺭﻫﻮﺍ، ﻳﻜﻰ ﺩﺭﺁﺏ.
   ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺩﺭﻧﺎ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺭﺍ
                        پَرّﺍﻥ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺑﻴﻨﻰ!
   ﺁﺏ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﺒﺎﺷﻢ، امّا،
     ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎﻯ ﺁﺏ،
   ﭼﻴﺰﻯ مگر ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﻴﺴﺖ، ﻧﺒﺎﺷﺪ.

  <><><>

   ﺩﻭ ﻛﻮﻩ ﺑﻴﻨﻰ:
    ﺩﺭﺁﺏ، ﻭ ﺑﺮﺯﻣﻴﻦ.   
   ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻛﻮﻩ ﺁﺏ،
          ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﺧﺎﻙ.
   ﺳﺮﻭﻫﺎﻯ ﺑﺮﻛﻪ را،
   ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﻩﻯ ﺑﺮﻛﻪ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻴﻨﻰ.

<><><>

   ﻧﻴﻚ ﺍﮔﺮ ﺑﻨﮕﺮﻯ،  
   ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﺮﻛﻪ در ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﺗﺎﺑﺎﻥ ﺑﻴﻨﻰ.
   ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﺒﺎﺷﻢ امّا،
   ﭼﻜﻪﻫﺎﻯ ﺷﻌﺮ،
   ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﻭ ﻧﻮﺍﺯ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯﻡ ﺭﺧﺸﺎﻥ ﺑﻴﻨﻰ.
 
   <><><>

ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻭ بینی:                                  
                یکی ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ،
                ﻳﻜﻰ ﺩﺭﺁﺏ.
   ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ
   ﺩﺭ ﺑﻴﺪﺍﺭﻯ، ﺧﻴﺎﻝ ﺑﻴﻨﻰ!
   ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻯ ﺭﺍ
   ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ، بپَسائی!
   ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﺒﺎﺷﻢ، امّا
   ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩﻫﺎﻯ ﺧﻮﺍﺏ،
      جز ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﻴﺴﺖ، ﻧﺒﺎﺷﺪ ﭼﻴﺰﻯ.

  <><><>

   ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﻴﻚ ﺑﻨﮕﺮﻯ
   ﺍﻳﻦ ﺯﻣﻴﻦ، ﺧﻴﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ.
   ﮔﻮﻯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﻝ،
   ﺣﻘﻴﻘﻰﺗﺮﻳﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺷﺪ.

  <><><>

   ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ نُک ﺯﻧﻢ،
                   ﻣﻨﻘﺎﺭﺍﺯ ﺧﻴﺎﻝ پُرﺁﻳﺪ.
   ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﻧﻚ ﺯﻧﻢ
                   ﺍﺯ ﺁﺏْﺩﺍﻧﻪ پُرﺁﻳﺪ.
   ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﺒﺎﺷﻢ، امّا
   ﺩﺭ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎﻯ ﺑﺎﺭﺍﻥ
      جز ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩ، ﻧﺒﺎﺷﺪ ﭼﻴﺰﻯ.

<><><>

   ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﻦ
            ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ!
   ﺩﺭﻧﺎ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ پَرﻧﺪ،
   چرخشگاه ِﺣﻘﻴﻘﺖ ﺭﺍ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ ﻛﻨﻨﺪ.

   <><><>

   ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺗﻬﻰ ﮔﺮﺩﺩ
   ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﻭﻯ ﭼﻤﻦ ﺭﻳﺰﺩ،
   ﭼﻤﻦ، ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ پَر ﺯﻧﺪ.
   ﺁﻥ ﮔﺎﻩ، ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎ، ﻧﺎﮔﺎﻩ
                   ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺍﺯ ﺧﻴﺎﻝ، ﻟﺒﺮﻳﺰ ﺁﻳﺪ
                   ﺧﻴﺎﻝ ﺍﺯ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺳﺮﺭﻳﺰ ﺁﻳﺪ.
   ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ   
   ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻰ!
          ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ رویا  
          رویا ﺭﺍ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﻨﻰ،
         ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﻧﺎ
         ﺩﺭﻧﺎ ﺭﺍ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻴﻨﻰ!
..............................
نگارش متن بالا: ۰۱.۱۱.۲۰۰۸
گراف اینزل. آلمان
شعر بالا در دیوان دوجلدی اشعارم: «خوشهئی از کهکشان» نشر یافته است.





www.nevisandegan.net