مانی
عشقبازی در گورستان!
تاريخ نگارش : ۱۴ آبان ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقاعسگری(مانی)
 
عشقبازی در گورستان!
 
محبوب من!
سرانجام پیشنهادم را پذیرفتی و امروز که «روزمردگان» در آلمان است، و هردو تعطیل هستیم، با من به گورستان شهر آمدی تا کمی با مردگان، و از مردگان سخن بگوئیم! باشد تا ارزش زندگی را بیشتر دریابیم!
 
  خواسته بودی شعر« شادابی دوبارهی مردگان » را هم بیاورم، و برخاک مردگان برایت بخوانم و کمی در بارهی آن سخن بگویم. شانس آوردهایم که در این هوای سرد پائیزی، و در این روزهای کوتاهِ خاکستری، امروز اندک آفتابی میتابد و نیمکتی که برآن نشستهایم خشک است. البته شعر من بیشتر به مردگانِ تاریخی و تاریخِ مردگان در ایران و جهان اسلام مربوط میشود. اما چاره چیست؟ مرده، مرده است و گورستان، گورستان! امروز سرمیزصبحانه از من پرسیدی:«چرا به جای زندگان، از مردگان سرودهای؟!» اکنون برایت توضیح میدهم.
 
معشوقِ من!
تو که بیش از من کتاب تاریخ و فلسفه میخوانی میدانی که تنها ژنهای خانوادگی نیستند که به عنوان واحدهای وراثتی در ما بازتولید میشوند، ژنهای فرهنگی و دینی به مراتب بیش از ژنهای وراثتی به زندگی، باورها و رفتارهای اجتماعی ما شکل میدهند. مرا ببخش اگر میگویم ما ادامهی مردگانیم و مرگِ جسمانی آنها، به معنای تمام شدنشان نیست. آنان حیات فرهنگی و دینیشان را در ما به امانت گذاشته اند تا همچون آنها بیندیشیم، همچون آنها زندگی کنیم و داوریمان نسبت به هستی، همان داوری آنان باشد. در ادیان زرتشتی ، یهودی، مسیحی و اسلامی، انسان نمیمیرد، بل که در روز ستاخیز با بوق و سور حضرت اسرافیل از گور برخواهد خاست تا در روز جزا ، و در برابر دادگاه عدل الهی محاکمه ، و تکلیفش روشن شود که جهنمی است یا بهشتی؟ اهل دین معتقدند که گرچه جسم میمیرد، اما روح، از جان مرده پرواز میکند، زنده میماند و در دور و نزدیک پرسه میزند تا روز قیامت (روزبرخاستن) فرابرسد و برگردد به جسم پیشیناش، و شسته – رفته برود جلوی ترازوی عدالت الهی چشم براه رأی الله باشد.
 
  براستی، این ارواحِ رها شده از جسم، در کجا سرگردانند؟ روزها به چه کاری سرگرماند و شبها در کجا پرسه میزنند؟ من میگویم این ارواح کهنه، متعفن و خرافاتی، همین دور و بر ما میچرخند و مراقباند مبادا فرزندانشان که مائیم، از دایرهی باورهای قومی، دینی و خرافی آنان پای بیرون بگذاریم و منحرف شویم! زرتشتیها میگویند که مردگان در آخرین روز سال برای دیدنِ اعضاء خانواده که هنوز زندهاند به پشت بامِ خانههای آنان برمیگردند. ایرانیان در چنین شبی حتا غذا و میوه هم برپشتبامها میگذاشتند تا ارواح، شکمی از عزا درآورند؟ مسلمانان، این باور زرتشتی را در «روز جمعهی آخرسال» بازسازی کرده، به «زیارت اهل قبور» میشتابند. خرما، حلوا و شیرینی خیرات میکنند و فاتحه میخوانند . میبینی که مسیحیان هم آخرین روز اکتبر را روز ارواح دانسته آن را مقدس میشمارند و کارهاشان را تعطیل میکنند. همهی اینها نشانگر این است که اکثریت آدمها نمیتوانند بدون همنشینی با مردهها زندگی کنند! یا به عبارتی بهتر، مردهها در اینان حی و حاضر و ناظر هستند. افلاتون گفته بود:«حکومتها، شبیه به مردم کشور خودشان هستند» و ما در سدهی بیست و یکم میتوانیم بگوئیم، ما بیش از آن که به خودمان شبیه باشیم، به مردگان شبیه هستیم. بنابراین حکومتمان هم شبیه به حکومت مردگان است! ما برای مردگان گریه میکنیم، مراسم برپا می داریم، روز معینی را به پذیرائی رسمی از آنان میپردازیم، به زیارت قبرهاشان میرویم، از خاک پوسیدهی آنها تقاضای شفا و خوشبختی میکنیم، بر بالای گورشان شمع برمیافروزیم، خودمان را با طناب و زنجیر به قبر آنها میبندیم، نذری میدهیم، برایشان سینهزنی، عزاداری، زنجیرزنی و قمه زنی میکنیم. به نامشان قسم میخوریم، از خاکشان مُهر درست کرده روزی ۱۸ بار پیشانی تسلیم برآن میسائیم، گورهاشان را آب و جارو میکنیم، برایشان روضه میخوانیم، نامشان را بر تکهای پارچه مینویسیم و برپیشانی خود بسته، روی مین میدویم یا به عملیات انتحاری میرویم. بله جانم! میبینی که ارواح و اشباح چگونه تمامی زندگی ما را پرکردهاند و چگونه بر ما فرمان میرانند! آنان برای ما دستورالعملهای فراوان به ارث گذاشتهاند: برای چگونه زیستن، چگونه خفتن، چگونه و چقدر گریستن، چگونه مردن(شهادت)، چگونه به حمام یا توالت رفتن، چگونه خاک برسر ریختن و گِل برسر مالیدن، چگونه فکر نکردن، چگونه دین و مذهبی داشتن، چگونه به سفر رفتن، چگونه آش پشتِ پا پختن و هزار و یک دستورالعمل دیگر برای هرچیزی که فکرش را بکنی. حتا برای بوسیدن تو توسط من! اکنون به من بگو که این مائیم که براستی زندهایم یا آنها که ما را زندگی میکنند؟ مردگان ما را به جهان خود بردهاند و خودشان در جهان زندگان، فرمانروائی میکنند؟ چرا سکوت کردهای عزیزم؟! خودت خواستی امروز از مرگ بگوئیم تا بتوانیم به زندگی بیندیشیم.
 
نازنینِ   من!
تا به حال چندبار با نگرانی خطاب به من گفتهای :«میترسم اگر تو بمیر ی ، ایرانیان برای مراسم مرگ ات نیایند ؟! اگر نیایند، چه خاکی بر سر بریز م! ؟ » و من هربار از تو خواستهام فعلا که زندهام بفکر من باش! نگران نباش، من از آنانی نیستم که پس از مرگم برگردم و از شما طلبِ دعا ، و گدائی گریهزاری کنم. میدانی که وصیت کردهام پس از مرگ، جسدم را بسوزانند. با این همه، تردیدی ندارم که تو هم به جهان مردگان تعلق داری، وگرنه نگران روز مراسم مرگ من نمیبودی ! تو اهل زندگی نیستی عزیزم. تو مردهای هستی در جسمی که هنوز نفس میکشد! یا بهتر است بگویم مردگانی که زندهاند ، در جسم تو که روحی مرده داری جاگرفتهاند و دارند لذت زندگی پس از مرگ را میچشند! البته من هم دست کمی از تو ندارم! فکر میکنم یک یا چند تن از مردگان ِ خودی و بیگانه در شب تخمریزی پدر در زهدان مادرم، حضور داشتهاند و نطفهی تازه شکل گرفتهی مرا دستکاری کرده، و کروموزوم ها و ژن های فرهنگی، دینی، خرافهپرستی و بلاهت را در آن جاسازی کردهاند! آیا همین که مسلمان زاده شدهام معنایش این نیست که بطور ژنیتیکی، مردهپرست، گذشتهگرا و مرگطلبم ؟ خدا جنایتکاران را رحمت کناد که سدی در برابر ما کشیدند تا آینده را نتوانیم ببینیم. تا همهی نگاه و توجه ما به آنها باشد، به گذشته و به درگذشتگان. آنان حتا به رویاهای ما شکل و شمایل مرگ دادهاند. آنها به جای ما خواب میبینند. خوابهای ما را هم از خود آکندهاند. بسیار طلبکارانه به خواب ما میآیند و خیراتی میخواهند، نذری میخواهند. ما را دعوت به مردن، و رفتن به زیارت اهل قبور میکنند. با هالههای دروغین نور بر گرداگرد سرشان به خواب و بیداری ما میآیند تا به قداست و روحانیتشان ایمان بیاوریم. ما درحالی که برای زندگان احترام چندانی قائل نیستیم، بیشترین احترام را به مردگان میگذاریم. آنها ما را به تباهی و نیستی عادت دادهاند. ما را چنان سیاه کردهاند که حضورمان سپیدهدم آینده را هم سیاه و دردناک کرده است. بین ما و گذشته پلی بستهاند که به ظلمات گذشته برویم و رنگ و بویشان را بگیرم. آن  ها از این پلِ ذهنی ، دینی و فرهنگی به سوی ما میآیند و ما را در سرشتِ دراکولائیشان مچاله میکنند. مراقباند مبادا در میان ما زندگان، کسانی یافت شوند که ماهیت خبیث آنها – آن ارواح خبیثه - را برملا کنند. اگر بیابند – یا بیابیم - دست به شمشیر ، اسلحه ، آیات و احادیث برده، نواندیشان را میکشند و میکشیم. تاریخ میگوید که کشتن دگراندیشان، حرفهی آنها، و وظیفهی دینی و میهنیشان بود ه است !
 
محبوب من!
  باروخ اسپینوزا، فیلسوف یهودی قرن هفدهم را به یاد میآوری؟ نواندیشی بود که دربرابر تاریکاندیشی دینی مینوشت و سخن میگفت. آیتاللههای یهودی محاکمهاش کردند و حکم تکفیرش را صادر فرمودند. بخشی از آن تکفیرنامهی روحانیان یهودی، و «نمایندگان خدا بر زمین» را برایت میخوانم تا در روز مردگان، یادی هم از اسپینوزای بدعاقبت کرده باشیم!: «بنا به حکم فرشتگان و دستور اولیای دین، ما همه اعضای مجمع روحانیان در حضور کتاب مقدسی که ۶۱۳ حکم دارد باروخ اسپینوزا را لعن و تکفیر و تفسیق میکنیم و او را به همان نحو لعنت مینمائیم که الیشع، فرزندان را کرد، و تمام نفرینهای مذکور در سِفر احکام را در حق وی جاری میسازیم. لعنت و نفرین باد بر او در شب و در روز، درخواب و در بیداری، درحال دخول و خروج!(عشقبازی!). خدا هرگز او را نبخشد و نپذیرد. آتش خشم و غضب خدا او را فروگیرد و تمام نفرینهای مذکور در سفر احکام را بر او نازل کند. نام او را از آسمانها بزداید!... به این وسیله به اطلاع همه میرسانیم که هیچ کس نباید با او گفتگو کند، کسی نباید با او مکاتبه داشته باشد، هیچ کس نباید به او خدمتی کند، هیچ کس نباید با او زیر یک سقف بنشیند. کسی نباید بیشتر از ۴ ذرع به او نزدیک شود. هیچ کس نباید نوشتهی او را که او املا کرده است یا به دست خود نوشته است بخواند.»*   میدانم که این تکفیرنامه تو را به یاد محاکمه و اعدام مانی بدست کرتیر- موبد موبدان زرتشتی انداخت، و به یاد تکفیرنامهها و احکام اعدامی که روحانیت شیعه و نمایندگان امام زمان در ایران هر روزه علیه نواندیشان، دگراندیشان و خیرخواهان مردم صادر میکنند. یا به یاد احکام عمر، علی و محمد افتادی، و به یاد احکام دادگاههای تفتیش عقاید روحانیت مسیحی در قرون وسطا. مرا ببخش عزیزم. ما در جهان مردگان زندگی میکنیم. همان و همین مردگانی که ما را هم به قاتلهای احمقی تبدیل کردهاند که یا اعدام میکنیم، یا با لذت به تماشای اعدام میرویم، و به جسد ناهماندیشانمان سنگ و شلاق میکوبیم. ما «حلالزادگان» تاریخایم. ما «تخمِ حلال» آن جنایتپیشگان مومن، خداپرست و «بشردوست» هستیم! در آن تخمریزیهای بزرگ تاریخی و فرهنگی، آنان موفق به تکثیر مِثلِ بیمانندی شدهاند! آنان نخستین کاشفان تکثیر و کلون کردن انسان تکساحتی و خرافهپیچ بودهاند. از مردهریگ نیاکان گفتم. بجاست بگویم که ما هم برای نسلهای پس از خود میراثی بر ارثیهی آنان افزودهایم. نمونهاش همین چاه جمکران است که با هوشیاری کامل، و در قرن بیست و یکم ایجاد کردیم تا نشان دهیم فرزندان خلف آن اجداد متمدن هستیم!
 
شکیبای من!
چقدر امروز تحملم کردی! از تو بعید مینمود! شاید در شکار فرصت مناسبی هستی تا دشنهئی کارا میان کتفهایم فروکنی. با اینهمه، خودت هم خوب میدانی که اگر دوستت نمیداشتم، هرگز این حرفها را با تو در میان نمیگذاشتم. خلاصه کنم؟ به چشم!
 
نازنین دلنازکِ من!
پنداری ما دانههای گندمی هستیم که به جای رفتن به سوی گرسنگی و گرسنگان، به ریشههای نیاکانی و تاریخیمان برمیگردیم مبادا دردی از خود یا گرسنگان را دوا کنیم. عزیز من! شاید اکنون با خود میاندیشی که: «چقدر سیاه میاندیشد این شاعرِ من!؟» و پاسخ من به تو این است:«تاریخات را ورق بزن، کتابهای دینیات را بخوان، جامعهات را بشناس، فرهنگات را بازکاوی کن و اگر دیدی من زیاهگوئی کردهام، مرا راهنمائی و «ارشاد»، «سیاست» و «تعزیر» کن!
 
مرا ببخش که امروز به جای آن که تو را به سفری در یک شعر عاشقانه ببرم، دارم مرگ و مردگان را دربرابر ت میگذارم، یا تو را که امانتیی آنها هستی، در میان ارواح خبیث شان رها میکنم. میدانی چرا میگویم ارواح خبیث؟ تو که تاریخ میخوانی می دانی که مومنان، پادشاهان، روحانیان، و نیاکان ما که پیرو و مقلد آنان بودند چقدر آدم کشتند تا این کرهی زیبای ما را خونین کنند، تا این زمینِ به گوهر زیبا را چون سیبی بچروکانند و بگندانند. البته که میلیونها نفر از خودِ اینها هم برای باورهای خبیثشان کشته شدند. هابیل و قابیل بودند، هابیل و قابیل هستیم. یک نیمه، قاتل ِ نیمهی دگر خویش بوده و هست و هستیم. برو نگاه کن که نیاکان «مرحوم» ما چقدر خرافه در صندوقها و پستوها برای ما ارثیه گذاشتهاند! درهمین صندوقِ باورهای دینی تو، و در پستوهای ذهن من! این نیاکان مقدس ما هر گلوئی را که میخواست سپیده و روشنائی را آواز کند بریدند. درخت زندگی را مسموم کردند تا ما چون برگهای پائیزی بر زمین نادانی، خرافهزدگی، دین و تقلید درغلتیم. تو میدانی که اینها بشکل ویروس درآمده و هوای ما را آکندهاند. ویروسهائی مانند: شهادتطلبی، برتری دادن مرگ بر زندگی، نفرت از این جهان واقعی، شیفتگی به جهان خیالی پس از مرگ، دینباوری، سنتهای متعفن، قیافههای عبوس، تشنگی برای انتقام، خوارشماری جان انسان، کوچکشماری زن.
آنها حتا اسامی خودشان را - اسامی قاتلها و راهزنان را- بر ما گذاشتهاند. اینها ویروساند. ناقل اینویروسها فقط روحانیان و پیشوایان دینی نیستند، خودِ ما هم از ناقلین این ویروسهای نیاکانی هستیم. مگر همان افلاتون نگفته بود:«حکومتها از طبایع افراد تشکیل دهندهی آن (مردم آن کشور) ساخته شدهاند.»؟ چرا غمگین شدی نازنین؟ به کجا خیره شدهای؟! بسیار خوب، میدانم که کسلات کردم. اکنون شعری را که قول داده بودم ، برایت میخوانم. آنگاه، به کوری چشم مردگان، در همین گورستان با هم عشقبازی میکنیم! چرا که همامیزی آشکار در حضور مردگان مقدس نه تنها ابراز احترام به زندگان و آیندگان است، ترساندن و رماندن مردگان هم هست! پس از عشقبازی، به جهان مردگان پشت میکنیم، و به سوی خانهای روشن در آینده راه میافتیم . رویاهایت را شاداب نگهدار دلبندم. شاید بتوانیم آینده را با رویاهای انسانی و عاشقانهی تو سامان دهیم. یادم نمیرود این گفتهی افلاتون را که:«اهمیت انسان در این است که میتواند دنیای بهتری را تصور کند و حداقل قسمتی از آن را جامهی حقیقت بپوشاند. انسان یک حیوان خیالپرور است»! و اما آن شعر:
 
 
ﺷﺎﺩﺍﺑﻰ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ


ﺍﺷﺒﺎﺡ ﺧﻔﺘﻪ
ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﭘﻴﺮ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ، ﺑﻪ ﻛﻤﺮﮔﺎهم ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﻧﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﻧﻄﻔﻪﻫﺎﻯ ﺗﺎﺯﻩ، ﻧﻬﺎﻥ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
                     ﮔﻴﺞ ﻣﻰﭼﺮﺧﻢ ﻭ
                ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﭙﻚ‌ﺯﺩﻩ ﻣﻰﺑﻴﻨﻢ.

ﻟﻪﻟﻪ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﻭ
                   ﺳﻴﺐ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩﻯ ﺯﻣﻴﻦ.
فریاد ﺩﺭﻳﺪﻩﻯ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻭ
                      ﺑﺮﮒ ﻣﭽﺎﻟﻪﻯ ﺩﺍﻧﺎﺋﻰ.

ﺍﺷﺒﺎﺡ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎیم ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ.
ﺧﺶ ﺧﺶ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﭘﻮﺳﻴﺪﻩ
                        ﺩﺭ ﺧﻤﻴﺎﺯﻩﻯ ﺯﻣﺎﻥ‌.
ﮔﻠﻮﻯ پگاه؛
                       ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻛﺎﺭﺩ.

ﺍﻳﻦ،ﺁﻭﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭘﻴﺶﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﭙﻴﺪﻩ، ﺑﺮﺁﻣﺪ.
 
<><><>
 
ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺑﺮﺧﺎﻙ ﻣﻰﻧﺸﻴﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﺧﻢ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
رویاﻫﺎیم ﺧﻤﻴﺪﻩﺍﻧﺪ.
رویاﻫﺎیم ﺭﺍ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺧﻔﺘﻪ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ.
ﺑﻴﺪﺍﺭیم، ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻜﻪﻫﺎﻯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰﺍﻡ ﻣﻦ،
                         ﺑﺮ ﺑﻮﻡ ﺳﻔﻴﺪ.
<><><>
 
ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﺸﻪ
ﭘﺸﺖ هوش گم ﺷﻮﺩ،
ﺗﺎ ﺷﺎﺩﻯی ﻭﺍﮊﻩ ﺩﺭ‌ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﻰ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﺎﻳﺪ ﺯﻣﻴﻦ،
ﺭﺍﻥﻫﺎﻯ ﺧﺴﺘﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﺁﻭﺭﺩ،
ﺗﺎ پیروزمندان ِﻫﺮﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﻤﻪﻫﺎﺷﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ
ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻞ ﭘﺸﺖﺳﺮ ﺑﺸﻜﻨﺪ
ﺗﺎ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺧﻔﺘﻪ، ﺁﻥﺳﻮﻯ ﻫﻴﭻ، ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ.
 
<><><>
 
پوشه‌ی ﺷﻦ ﺭﺍ
  ﺑﺮ ﺭﺍﻩﻫﺎﻯ پیموده ‌شده ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﻢ
ﺗﺎ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﺩ:
             ﺧﻮﺷﻪﻯ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻳﺸﻪﺍﺵ
             ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻭﺍﮊﻩﺍﺵ
             رویا ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ‌.
ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎیم ﺭﺍ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﻴﻨﻢ
ﺗﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﻮﺩ.
تاریخ سرایش شعر: ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۱۳۶۸
......................................
تاریخ نگارش بالا: ۲۰۰۸-۱۱-۰۱ . گراف اینزل. آلمان
دوستان علاقمند میتوانند نقد و نگاه خود در بارهی این شعر و نوشته را در همین پائین (بخش اظهار نظرها و پیامها) بنویسند. از شما نام و نشانی درخواست نمیشود .
* ویل دورانت. تاریخ فلسفه. جلد نخست. صص ۲۱۴-۲۱۵. کتابهای جیبی و موسسه فرانکلین. ۱۳۵۱ تهران
 
 عکس ها از تونیا
 





www.nevisandegan.net