مانی
آیینِ آینده
تاريخ نگارش : ٣۰ آذر ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

نقاشی از رضا سپهداری
مانی
 
آیینِ آینده
 
خنجرها گلوها را می‌بوسند
داس‌ها، دست‌ها را به دهان می‌برند.
 
دیری‌ست کوچه‌ها در قُرُق خاموشی‌اند
نابخردان، گام نهاده در قلمرو آدمی
پیشانی بر سجاده‌ی بی‌خردی می‌سایند.
 
نادانی، از فرمانرو خویش مرگ را قربانی می‌فرستد.
ستم، رگ بریده‌ی ما را می‌مکد.
سبد سبد شکوفه و ستاره و سر را به آسمان تهی
                                هدیه می‌کنند جاهلان.
کاردی زنگ‌زده در سینه‌ی فرزانگان خلیده است!
 
آن‌سوی این تباهی هم شاید
منش ِنیک، سلسله جنبان زمین باشد
چرا که فرهمندان
ترانه‌هاشان را در تُندباد افشانده‌اند.
دیر زمانی‌ست که ریشه‌ها
خاک را گرم می‌کنند
تا درخت دانائی در تاریکی بد‌رخشد!
 
روشن‌اندیشان
کوه‌های کهن را
از گُرده وانهاده
و دانائی را پاس ‌می‌دارند!
***
باور نمی‌کنم که تازیانه
زیباتر از مهر سخن سر دهد
و نیستی، سخن پایان باشد.
 
پرندگانی را دیده‌ام
کز آواز زمین به شگفتی بودند.
آینه‌هائی را دیدم
کز ستارگان می‌نوشیدند
و پیامبرک‌هائی را
که سفر بر پیشانی بادها می‌کردند!
 
چه طرفی بستند
آنانی که به غول آینده
کاغذین نیزه‌ئی برافکندند؟
و به دریای نور، کلوخی فرو بردند؟!
 
چه سودی برگرفتند
آنان که به کوه‌های با وقار
مشتی از سر نومیدی کوفتند؟!
 
می‌خوانیم
چنان که سرشت پرنده و چشمه‌ست
می‌روئیم
چونان که سرشت روئیدنی‌ست
می‌مانیم
آن‌سان که شیوه‌ی زندگی‌ست!
 
با سرنوشت رودها می‌رویم
به آیین آینده می‌آییم،
زان که پیشانی ما را
سرنوشت
برین سرشت نوشته‌ست!

                                                                                                    سال ۱۳۶۴
 
-----------------------------------------
پیامبرک ، برابرنهادی برای: قاصدک
 
 





www.nevisandegan.net