مانی
سعید قهرمانی : خاتمه دادی به تنهائی من
تاريخ نگارش : ۵ آذر ۱٣٨۴

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
دیشب (۱۵ اکتبر ۲۰۱۱) سعید قهرمانی شاعر اسدآبادی در زادگاهش اسدآباد درگذشت. او پیش از انقلاب از غزلسرایان و نوپردازان مطرح غرب کشور بود. هرگز کتابی منتشر نکرد اما سروده هایش در مجلاتی همچون جوانان منتشر میشد. این دوست، همکلام و همپیاله ی من پا به سن که گذاشت گرایشات خانقاهی یافت. از همان آغاز با ظهور خمینی و حکومت اسلامی مخالف بود اما مانند میلیونها ایرانی دیگر زیر زبانی و پنهانی به رژیم و اسلامش بده و بیراه میگفت. بویژه که شریک شغلی او مردکی جاهل و متعصب بود که داماد آخوند شهر هم بود و مثل سگ هار پاچه ی همگان را میگرفت. سعید قهرمانی فامیل سببی ما هم بود اما از زمانی که من دیگر در اسدآباد نبودم و بزودی باید میهن را ترک میکردم. ظرایف و تصاویری که در شعرهای او بود آن سروده ها را دلپذیر و زیبا میکردند. امیدوارم فرزندان او بتوانند گزیده ای از اشعارش را منتشر کنند. سعید در دهسال گذشته دچار سرطان حنجره شده بود و با کمک دستگاه ، و به سختی حرف میزد. این اواخر دچار آلزهایمر (فراموشی) هم شده بود. چند سال پیش در به هم ریختگی تن و جانش شعری را خطاب به من سرود و فرستاد. همان زمان شعر او را در سایتم «نویسا» همراه با نوشته ای در باره‍ی او منتشر کردم. آن شعر و نوشته را میتوانید در زیر بخوانید. در درگذشت شاعر با خانواده و دوستانش همدلم.

<><><>

سعید قهرمانی، لولی میکده های کهن.

یادداشتی کوتاه
مانی

سعید قهرمانی از شاعران نواندیش اسدآباد است. در اوان جوانی که تازه سرودن شعر را آغاز کرده بودم، سعید قهرمانی شاعری جاافتاده و با تجربه بود. سوای او، دوشاعر خوب دیگر هم در اسدآباد بودند. یکی ابوالحسن روح القدوس و دیگری ناصر فیروزی (که پدرش محمدتقی فیروزی، خود شاعری عارف و شوخ طبح و علم آموخته بود.
در «خشت و خاکستر» جلد نخست، از این ۴ شاعر اسدآبادی نام برده ام و یکی دو یادمانم از آنها را شرح داده ام. از قضا ، بعدها ما با آقای قهرمانی فامیل سببی شدیم. کمی بعدش من آواره شدم و بدنبالش سر از آلمان درآوردم. رابطه ی من با بسیاری از دوستانم از جمله سعید که ۲۵ سالی از من بزرگتر است برید. اما همانگونه که من در خاطرم با همه ی دوستان خوب می زیستم، او هم از یاد من نبریده بود. سعید در ۲۰ سال اخیر خانقاه نشین شده است. شعر و شاعری را کنار گذاشته و در عوالم عرفان غریق است. دو سال پیش غزلی را نوشته و برای من فرستاده بود که در زیر می خوانید. پیداست که این غزل شتابناک نوشته شده و سعید تنها خواسته است مهرش را برای من بفرستد(آن هم در زمانی که بیمار بود و راهی بیمارستان). غزلهائی که پیش از انقلاب از سعید منتشر می شدند دارای کلامی استوار و اوزانی خوش و عواطفی ناب بودند. او به سبک نیما هم می سرود. شعرهای نیمائی او چنان راحت و روان و گویا بودند که هر شنونده ای را در همان بار نخست شنیدن مجذوب خود می کرد.
در سالهای پیش از انقلاب، هرگاه که گذرم به اسدآباد می افتاد، سری به سعید می زدم. او حوالی ۵ بعدازظهر مغازه ش را ترک می کرد، با خود سطل کوچکی برمی دشت پر از یخ که در آن چند بطری تلخابه ی ناب می گذاشت، کمی «مزه» هم می آورد. هردو به صحرای شمالی اسدآباد که در جنوب دره ی ملحم دره و ترخین آباد بود می رفتیم(پائین دره ی آقا زیر گردنه ی اسدآباد) . کنار ذقزاری (چشمه ای خردک وناتوان) بر خاکها می نشستیم. می نوشیدیم و سرخوش، به خواندن تازه ترین شعرهایمان می رسیدیم.
آنگاه در گرگ ومیش هوا، زمزمه کنان به شهر بازمی گشتیم و منتظر می شدیم دوشنبه ی آینده فرا رسد تا شعرهای تازه مان را چاپ شده در مجله جوانان ببینیم. مدیر صفحات شعر جوانان علیرضا طبائی شاعر شیرازی بود که براستی زیر بال جوانان شاعر را می گرفت. یاد همه شان را گرامی می دارم.
به پاسداشت آن روزهای ارجمندی که چون گردبادهای فصلی اسدآباد فرونشستند و ناپدید شدند، من هم شعر «در جنوب زندگی» را در انتهای این صفحه، ارمغان پیر خانقاه نشین و لولی میکده های کهن سعید قهرمانی می کنم. این شعر را در سال ۱۳۵۲ سروده ام. یعنی در همان دوران همنشینی با سعید. در کتاب «فردا اولین روز دنیاست» چاپ شده.

عکسهای این صفحه :
عکس سعید قهرمانی و زمستان آفتابی (در همان ملحم دره ) بدست بانو فریبا قهرمانی ثبت و ارسال شده است.
دو عکس راه و پل از صحرای شمالی اسدآباد.(جنوب ملحم دره) بدست همشهری عکاسم محمد تقی لطفی ثبت و ارسال شده اند


سعید قهرمانی

خاتمه دادی به تنهائی من
 
تقدیم به فرهیخته ترین شاعر معاصر میرزای عزیزم


 
آمدی تنهای تنها در چمن ای هم پیاله
خاتمه دادی به تنهائی من ای هم پیاله
 
دوستی و قصهء ما صحبت استاد و شاگردی نبود
خوانده ایم از دفتر فقر و فنا سرَ و علن ای هم پیاله
 
قصه مهر و وفا را از من و تو باید آموزند یاران
عشق مولا گشتمان پیوند زن ای هم پیاله
 
نگسلد پیوندمان غیر اجل چون لاله ، لادن
عاشق و شیدای حقیم و وطن ای هم پیاله
 
ما دوتن بودیم در ظاهر که این وحدت نبود
درنگنجیدیم در یک پیرهن ای هم پیاله
 
با دو بال از هم جدا پروازمان انجام یافت
طی نمودیم این مراحل چون لاله ها و یاسمن ای هم پیاله
 
از مکان تا لامکان از عقل تا بطن جنون
وای براین سخت جانی بین زمن ای هم پیاله
 
 
 ***                         
 مانی

برای پیر خانقاه نشین، سعید قهرمانی

ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏِ ﺯﻧﺪگی

ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻯ تشنگی
ﻣﺮﺩﻯ، ﭼﺸﻤﺎﻥﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩﻯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻰﺑﺎﺭﺩ.
ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻥﺍﺵ ﺭﺍ
ﺩﺭ مه ﻭ ﺗﻮﻓﺎﻥ
ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﻯ ﺯﻳﺴﺘﻦ ﻣﻰﻓﺮﺳﺘﺪ.

ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺯﻧﺪگی
ﻟﺐ ﺑﺮﻛﻮﺯﻩﻯ ﻇﻠﻤﺖ ﺩﺍﺭﺩ،
ﭘﺮﺳﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺩﺭﺣﻠﻮﻝِ ﺩﺭﺩ:
ﺑﺎﺯﻭﺍﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺯﻡ ﺑﺮ ﺍﺭﻳﻜﻪﻯ ﺧﺎﻙ
ﺑﺮﻳﻦ ﻧﻄﻌﻰ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﻭﺍﻥِ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﭘﻰﻣﻰﺯﻧﻨﺪ؟

ﺩﺭﺗﻘﺎﻃﻊِ ﭘﻴﺮﻯ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ
ﺩﺭﺗﻠﺎﻗﻰِ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻰ
ﺗﺼﻮّﺭِ ﺭﻭﺩﻯ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﺍ
ﺑﺮﻛﻮﻳﺮ، ﭘﺮﻭﺍﺯﻣﻰﺩﻫﺪ.

ﻣﺮﺩﻯ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻯِ خستگی
ﺑﺎ ﺳﻜﻮﺕِ ﺣﻨﺠﺮﻩ، ﺑﺎﺯﻭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﻥﺍﺵ
ﭘﺮﺳﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦِ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥﻫﺎﺋﻰ ﺩﺍﺭﺩ
ﻛﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﺍﻥﺍﺵ ﺑﺮﻣﺮﮒِ ﺧﻮﻳﺶ
ﻟﻌﺎﺏِ ﺯﻧﺪگی ﻛﺸﻴﺪﻩﺍﻧﺪ.

ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏِ ﺯﻧﺪگی
ﺑﺎ ﻳﺎﺱِ ﭘﻴﺮ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺶ
ﻣﺤﻮﻣﻰﺷﻮﺩ
ﻛﻴﺴﺖ، ﻛﻴﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﻳﻦ
ﻣﻦ ﻳﺎ ﺗﻮ ؟

ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ۵۲

 





www.nevisandegan.net