مانی
خشت و خاکستر از زبان خواهر مانی
تاريخ نگارش : ۷ آذر ۱٣٨۴

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
مصاحبه کوتاه اما صمیمی
خشت و خاکستر از زبان خواهر مانی
گفتگوی هفته نامه ی پیک همدان با پر ی عسگری
 
خاطره ای از خودتان و مانی و اولین سروده های ایشان بگویید؟
 
باید بگویم که من تقریباً ۱۰ سال از مانی کوچکتر هستم و به طبع در۲۰ سالگی مانی ده ساله بوده ام. با این حال بیاد دارم اولین سرودهای کوتاه او در مجلات و نشریات آن موقع انعکاس می یافت و مادرم اولین شعر چاپی او را روی دیوار اطاق مان زیر ساعت دیواری زده بود. بعدها در نوشته ها و گفته های مانی بر من معلوم شد که تمایلات اولیهء او بیشتر متوجه تئاتر بوده، ولی چون در شهر کوچک ما " اسدآباد" این امکان برایش وجود نداشته به شعر نزدیک می شود. اولین کارهای او پراکنده بوده اند و بعدها بصورت مجموعه شعر کتابی چاپ شد به نام " فردا اولین روز دنیاست" که اولین کتاب ایشان است در تهران منتشر شد. حالا بیش از ۳۰ کتاب چاپ شده و در دست چاپ دارند.
 
خاطره ای از خودتان و مانی بگویید؟
 
با توجه به اینکه داریم به تحویل سال نو نزدیک می شویم، خاطره ای از یک شب عید با مانی برایتان می گویم. شب سردی بود. هنوز کرسی در وسط اتاق دایر بود. سال هم پاسی از شب گذشته تحویل می شد . بیاد دارم که   هم ه ی ما خوابیده بودیم غیر از مانی، ساعاتی از نیمه شب گذشته بود که برادرم همگی ما را بیدار کرد و گفت تحویل سال نو نزدیک است بیدار شوید ! وقتی بلند شدیم مانی روی کرسی شمعی روشن کرده بود. سبزه ای را که مادرم از قبل ریخته بود با کاسه ای آبی سفالی پر از آب و سیب سرخ غلطان در آ ن را مرتب چیده   بود . خرده ریزهای دیگر را هم مرتب کرده بود که برای من که کودک بودم فضای دلنشینی بوجود می آورد. همگی آماده شدیم و دور کرسی گوش به رادیو ترانزیستوری بزرگ ی که داشتیم دادیم . صدای سرنا و شعله ی ملایم شمع، و سبزه ی گندم حال و هوای زیبائی به خانهء ما داده بود . از آن سال به بعد همیشه به طور ناخودآگاه هر عید تازهء من با خاطره ی آن اولین عید ی که بیاد دارم گره می خورد.
 
آیا عاشقانه های مانی ما به ازاء بیرونی دارند؟
 
من تخصص و شناخت دقیق ی در بارهء اشعار مانی ندارم. ولی ماجراهای عاشقانه او را خود دیده و خوانده ام . می توانم اذعان کنم که بعضی از شعرهای عاشقانه اش ما به ازاء بیرونی دارند . اتفاقا این سوالی است که خیلی از دوستداران شعرش و یا آنهائی که با او مصاحبه کرده اند با مانی در میان گذاشته اند. علتش هم شاید زنده و ملموس بودن تصویرها و فضاهای شعرهای او است. من خود در کودکی حامل نامه ی عاشقانه ای از او به شهپر بودم که برای مانی بسیار عزیز بود . بعدها مانی در اتوبیوگرافی اش نوشته است که شهپر محور بیشتر شعرهای عاشقانه ی او بوده و هست. یادم می آید کلاس دوم ابتدائی بودم . مانی دبیرستانی بود . شبی مرا به کناری کشید و دفتری را به من نشان داد که در آن عکسی از خودش را که به نظر من بسیار قشنگ بود در آن چسبانده بود. او در آن عکس بارانی شیکی به تن داشت. در مقابل آن صفحه ، نامه ای خطاب به شهپر نوشته بود که من سواد خواندن آن را نداشتم . از من خواست آن را برای شهپر ببرم . برای من شکل و شمایل او را توضیح داد . شهپر کلاس ششم ابتدائی بود . برادرم در خاتمه به من تاکید کرد که ژاکت شهپر   به رنگ قهوه ای و کرم است . من دقیقاً فهمیده بودم که منظور مانی کیست. شهپر دوستی داشت قد بلند که مبصر ما بود و او دقیقاً جفت همان ژاکت را می پوشید . تصمیم گرفتم برای خود شیرینی آن نامه را به مبصرمان بدهم تا هم بداند که من چه برادر شیک پوشی دارم! هم هوایم را در کلاس داشته باشد!   با خودم هم قرار گذاشتم اگر برادرم فهمید بگویم خودت گفتنی ژاکتش قهوه ای   است! خلاصه من نامه و عکس را در زنگ تفریح در حالی که مبصر و شهپر با هم در حیاط مدرسه قدم می زدند به خانم مبصر دادم ! او با چشمانی که هر لحظه گشادتر می شد فریاد زد و بچه های دیگر را خبر کرد . به آنی نامه از دفتر مدرسه سر در آورد و پرسش و پاسخ های کادر مدرسه از من شروع شد . تا عصر آن روز شهر پرشد از خبرآن دسته گلی که من برای برادرم به آب داده بودم! دفتر و عکس و نامه هم به تصرف مدیر مدرسه( خانم عظیمی) درآمد. بعدا با خواهش و تمناهای زیاد که خا ر ج از حوصلهء این گفتار است نامه را از مدیر پس گرفتیم.
 
از بی قراری های مانی برای ایران بگویید؟
 
مطمئناً مانی عاشق ایران و ایرانیان است. این، از شعرها و نوشته هایش که در ایران چاپ شده اند به خوبی پیداست. زاد و بومش را هرگز فراموش نکرده است. همانطور که گفته:"هرچقدر از اسدآباد دور تر شدم در دلم بهش نزدیک تر شد م "
او آسمان پر ستارهء شهرش ، و کوه آبی " امروله" و " درخت زردآلو" همزادش و باغ پر انگور مادر بزرگ را فراموش نکرده. به من می گفت هنوز در خوابهایش در محله های قدیمی اسدآباد قدم می زند و بوی خوش کاه و گل را در مشام دارد. هنوز هم ل ه جهء شیرین اسدآبادی را از همشهریان خود بهتر تکلم می کند و دل در گرو همه ایران یان و ایران زمین دارد. بی شک آرزو دارد بر بستر ابدی پدر و مادرش حضور پیدا کند و قبور آنها را گل باران کند. نام نشان تمام دوستان دوران کودکی و نوجوانی و جوانی اش را به خوبی به یاد دارد. ۱۸ سال دوری، او را از ایران و ایرانی دور نکرده است.
 
بر گرفته از هفته نامه «پیک همدان» ۲۸ اسفند ۱۳۸۱. همدان
 
 تصویر درختی که در این صفحه می بینید درخت زردآلوئی است همسن مانی. این درخت در ۵۴ سال پیش و همزمان با تولد مانی توسط پدرش در باغ فرنگ سلطان(مادربزرگ مانی) کاشته شده است. مانی این درخت را «همزاد» خود می داند و در شعرها و نوشته هایش بارها به آن اشاره کرده است.





www.nevisandegan.net