مانی
کتیبه ی جاری
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقاعسگری (مانی)
 
کتیبه ی جاری
 
 
محبوب من
- سلام!
چندیست نامه ئی نفرستاده ئی و من
اینجا دلم گرفته و چشمم به انتظار
شاید که پیک خوش خبری
از تو، از وطن
حرفی، گپی بیاورد اینجا
برای من.

دیشب، تمام شب
در یاد آشنای وطن غوطه می زدم
و می دیدم، در آریا زمین
آن رمه بان دانا
- امشاسپند زردشت-
در پیشگاه هر دریچه می ایستد
و ستاره های سه گانه ی نیکی را
از شرقهای دانش خود برمی آورد
من جامه ی عزا به تنش دیدم
- دلم شکست!
شاید که پاک ایزدان اهورائی
از زخم پاسداران سیه کار اهرمن
جان وا نهاده اند
شاید دوباره فرش نگارستان را
انبوه جاهلان بیابانی
از هم دریده اند
شاید که مانی نقاش
در آن نگارخانه ی جادوئی
در خون خویش فرو غلتیده
و رنگهایش، خاموشند

زردشت را بدیدم اندوهگین
ضحاک را اما سرمست
در کوهپایه های دماوند آشیان کرده
چندین هزار ساله شده
خوفناک و بدسخن و زشت
دو اژدها برآمده از شانه اش سترگ
آن یک دهان به خاور و آن یک به باختر
از خون و مغز اهل نشابور و خلق کرد
طعام می کنند
دیدم که پیر و برنا
از زادگاه خویش گریزانند.
به دانه های یاقوت می مانند
وقتی که بگسلدشان بند از بند.
محبوب من بگو که بدانم
آیا هنوز ابن مقنع
با جامه ی سپید خوشاهنگش
خیل وسیع تنگدستان را به سوی نور
آواز می دهد؟
و ماه کاشغری را
بر آسمان تیره ی نخشب، پرواز می دهد؟
و اسپیدجامگان خراسان آیا
برگستراگ سلطه ی اهریمن
در کوچه های ملتهب نیشابور
روز قیام را، تدبیر می کنند؟
از خون پاک مزدکیان آیا
هر جا که قطره ئی به زمین می ریزد
گلهای سرخ می رویند؟
آیا ابوسعید ابی الخیر
در کوچه های میهنه، اسب کلام را می راند؟
و عطار خرقه پوش
از عطرهای خالص دانائی
بر جامه های رهگذران می پاشد؟
و پیر طوس، آن ایزد حماسه و معماری فارسی
آیا هنوز هم پنهان زچشم غزنویان می زیید؟
و داغدار خون سیاوش است؟
محبوب من بگو به نشابوریان که من
با جامه ی سپید و معطر،
از شرق خونگرفته ی عالم
آنجا که آفتاب، پیراهن طراوت خود را
بر بالهای باد می افرازد، می آیم!

محبوب من
دیشب، تمام شب
بر بالهای مخملی شعرم
در آسمان ایران چرخی زدم
دیدم دوباره پیکر عین القضاه
در کوچه های هکمتانه ی غمگین
بر آسمان عشق به دار است
و عارف قزوینی، در باغهای " دره مراد بیگ"
برلاله های خون جوانان می گرید
و نعش میرزاده ی عشقی
مانده ست روی دست جراید
و پاسداران تباهی می خواهند
در گورستان گمنامان، دفنش کنند
و مردم ولایت مبهوت من
در تپه های اطراف، در جستجوی کشته ی خویشند
دیدم که " سوته دل"
با بی صدائی تار شکسته اش
آهنگ سوگواری سرداده
و سردار قادسیه
بر اسب فتح خویش سوارست و
دیوارهای نهاوند
زیر سم ستوران قوم جهل فرو می ریزد
دیدم، در باغهای تاک، نه بوی شراب ناب
بل، جوی خون روان است
و هر کسی که سخن را، با راستی آراسته
به زندان است.

محبوب من
خدا را، پیغامی
از آبهای بی غش رکن آباد
و بادهای مست مصلی بنویس!
در کوچه های شیراز، آیا هنوز هم
عطر بهار و نارنج می لغزند؟
آیا هنوز خرقه ی حافظ
از بهر جرعه ئی می ی صافی، مانده ست در گرو؟
ای شرم روزگار، که دستان من تهی ست
و جامه در گروی نان دارم!
او را بپرس، آیا دوباره می خواهد
سقف فلک شکافد و طرحی نوین زند؟
آیا هنوز در آن خطه
وضوی عشق به خون می گیرد حلاج؟
و روز مرگ نادانی را، اسباب می کند
فریاد می زند که خدا، خلق است؟
یا آنکه باز شبلی
با آنکه پرده پرده مکر خلیفه دریده شد
منصور را گل سرخی بتر ز سنگ
پرتاب می کند؟
آیا هنوز میکده ها بسته اند و
کارها گره خورده اند
یا خمره ی شراب دانائی می جوشد در کوی میکده؟
" شیراز معدن لب لعل است و کان حسن" می دانم!
اما هنوز هم آیا غم داش آکل
چونان نسیم، وزش دارد بر گیسوان مرجان؟
شیراز
شیراز من کجای جهان گمشده که من
با خرقه ی شهادت حلاج
و کوزه ئی ز آب مصلی
و نامه ئی برای حافظ
در اینسوی زمین سرگردانم؟
محبوب من، زمانه
بی تاب در گذار است
و من، چشم انتظار دست خط تو
با من بگو ز خطه ی دریای سهمناک جنوبی
آیا ابونواس، آن شاعر شراب و زن و مستی
شوق سرودن غزلی دارد
وقتی که گٌر گرفته، نخلستان؟
و دشنه ی دفاع مقدس را
بر تختگاه سینه ی بیگانه می زنند
دریادلان تنگستان؟
وقتی که نیستم، فایز
- آن شاعر همیشه ی دشتستان
اندوه بی کرانه ی خود را برای که می خواند؟
من می توانم از اینجا، بوشهر را ببینم
که با شراع کشتی ها و چراغهای دریائی
همچون نگین سرخی
در خطه ی جنوب درخشان است
و دریاوار،
در انتظار طوفان است
و آسیه، شبانه، شبنم پستانهایش را
در جاری ی نسیم خنک می کند
و ماه بندری را می بوید!

از سیستان بگو چه خبر داری
- محبوب من؟
از " نیک ممد" ی که مرا دربرد
از قتلگاه شیخ
و درعبور از مرز
از شیر گوسفندان و داستان نیاکانش
مرا بنوشانید
آیا هنوز دخترکش پا برهنه است؟
تفتان هنوز هم
با قله های سرافرازش
در زیر ظلم و بیداد پا برجاست؟
از پهلوان زابلی ما چه ها خبر؟
آن خشم شاه سوز و پر صلابت خود را
علیه کیکاووس نگهداشته؟
و می داند که پیر طوس
تکفیری ی ولی جماران است؟

آه، باران ، باران ، باد
اینجا فضای من چه گرفته ست
محبوب من خدا را، پیغامی
با من سخن بگوی ز " آبیدر"
با چشمه های صاف غزلخوانش
از بیشه های کردستان که طوفان می زایند
وز آفتاب که سنگرش را گم کرده ست
در کوههای صعب مهاباد
از " کانی گرمکآو" که می جوشد چون خشم مردم سقز
در آن محله ئی که دو صد بار
دستان پیشمرگه ی برنا را بوسیدم
و پول نان شبم را دادم گلوله ئی و بدو بخشیدم
تا قلب جهل را نشانه بگیرد.
از تپه های مشرف سقز، که
طوفان رنگ البسه ی دختران
در روزهای سیزده بدر بر آنها جاری بود
از رقص چوپی ی دریادلان بوکان
در زیر آفتاب، ستاره، باران
و رقص رازناک دراویش
که شبهای خانقاه را می لرزاند
- با من سخن بگو!
آیا هنوز آن پرچم مبارک جمهوری را " قاضی"
بر دوش می برد؟
و سنگر همیشگی من،
  در کوچه های سنندج بیدارست؟
و کاکاجلال، وقتی دلش غریق ملال است
شعری برای یاران می خواند؟

محبوب من، می بینی؟
چندیست نامه ئی نفرستاده ئی و من
اینجا دلم گرفته و چشمم به انتظار.
اینک ترا به جان اهورا سوگند
- تدبیر کن و بنویس!
کآیا هنوز هم " عاشیق" ها
در قهوه خانه های ارومیه، تبریز
برساز، عاشقانه سرانگشت می کشند؟
از " اصلی و کرم " چه خبر داری
از غربت " غریب" و " کوراوغلی"

آیا هنوز شمس
دیدار خویش را با مولانا   تازه نکرده ست؟
و ملای رم ما
" دستی به جام باده و دستی به زلف یار"
بدیدار شمس نرفته ست؟
آیا هنوز بوی صمد
از آبهای سد ارس می آید؟
باید یقین کنیم که " ستار"
با هایهوی قرابین اش، در کوچه های تبریز
بر اسب بالدار به جانب قرمز می رود
و بابک خرمدین، با سرخ جامگانش
در کوههای سبلان، سهند، بذ
گندم بیداری را، در بین کشت ورزان، تقسیم می کند
و خلیفه ی تهران یا بغداد
فتوی به خون بابک و ستار می دهد

آه ، محبوب من، باران امان نمی دهدم امشب
باران اشک.
وقتی که باد می آید و باران می بارد
و شعرهای نیما، در ذهن من، پرباز می کنند
می بینم که حیدرعمواوغلی
آوازهای آبی فردا را
بربال مرغهای مهاجر می بندد
و مرغهای مهاجر
پر می کشند تا همه ی عرصه های خاک
و خطه ی جنوبی دریا
خفته ست در تفکر ابری مست
و می بینم نیما، در کوههای یوش
با مرغهای آمین دمساز است

آری
چندیست نامه ئی نفرستاده ئی و من
اینجا دلم گرفته و
چشمم به انتظار
شاید که پیک خوش خبری
از تو از وطن
حرفی، گپی بیاورد اینجا
- برای من!
 
آبان – آذر ۶۵
 
 برگرفته از کتاب «ماه در آینه»
می توانید این شعر را با صدای شاعر در همین سایت و در بخش فایلهای صوتی تصویری بشنوید.
 
 
 
 
 
 
 
 





www.nevisandegan.net