مانی
ملغمه ی ادبیات ایران در کشکول ایدئولوژی های ‏بیگانه
تاريخ نگارش : ۲۹ ارديبهشت ۱٣٨۹

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری(مانی)‏

ملغمه‍ی ادبیات ایران در کشکول ایدئولوژی های ‏بیگانه

‏۲۰ ماه مه ۲۰۱۰‏




پویا؛ دوست نادیده ام؛ درفیس بوک برایم ‏یادداشتی گذاشته بود که:«سلام مانی ‏عزیز، امشب اولین نامه‍ی کانون نویسندگان ‏را ورقی چندباره میزدم. به شعرت به نام‎ ‎‎"‎تشییع جنازه‍ی شهید" برخوردم. این را در ‏بهار کوتاه آزادی ۱۳۵۸ نوشته بودی‏‎. ‎عنوان اش لااقل، سی سال بعد در این ‏زمستان مصداق دارد.خوب باشی – پویا» ‏از او خواهش کردم آن شعر را برایم ‏بفرستد. چنین کرد و دو شعری را که ‏فراموششان کرده بودم برایم فرستاد. این ‏دو شعر درهیچ یک از کتابهای شعرم هم ‏نبودند. مانند بسیاری دیگر از سروده های ‏آن زمان، که در دفتر خاطرات ایام گذشته ‏غبار گرفته، فراموش شده اند. بازخوانی آنها ‏ذهنم را دوباره متوجه تجربه ای کرد که ‏چندین بار اینجا و آنجا در باره اش سخن ‏گفته یا چیزی نوشته ام. و آن تجربه این ‏است:‏
تاریخ سرایش شعرها سال ۱۳۵۵ است. ‏یعنی، آن شعرها را ۳۶ سال پیش و در ‏سن ۲۵ سالگی نوشته ام. در آن سال های ‏پر شور و شر جوانی، دارای ‏‏«افکارکمونیستی» بودم. اما مانند ‏بسیارانی دیگر از همنسلان ام درهمان ‏سال ها، بشدت زیر تأثیر «فرهنگ» ‏اسلامی بوده ام. یعنی، بی آن که خود بدانم ‏یک مسلمان و شیعه‍ی دوآتشه بوده ام که فکر ‏می کرده کمونیست است! یک دینٖخو که ‏میٖاندیشیده یک بی دین است. یک آدم ‏سنتی که گمان میٖبرده به «نوترین تفکر ‏فلسفی سیاسی» آن زمان؛ یعنی ماتریالیسم ‏و کمونیسم مجهز بوده است!‏
این آشفتگی و درهم آمیزی ایدئولوژیک، ‏گریبان بیشتر جوانان آن دوران را که ‏دوست داشتند برای نوگرائی در ایران ‏مبارزه کنند گرفته بود. ما بی آن که درک ‏ژرفامندی از دو جهان نگری اسلامی و ‏مارکسیستی داشته باشیم، از آن ها الهام ‏مبارزه می گرفتیم و با «نیتِ خیر» آرزوی ‏جهنمی را داشتیم که سرانجام با «انقلاب ‏اسلامی» بدان دست یافتیم و یک حکومت ‏خونخوار اسلامی با شعارهای «اقتصاد ‏توحیدی»، «عدالت اسلامی» و «حکومت ‏عدل علی» را برسرکار آوردیم که ‏سرکردگان روحانی اش، ناشیانه بخشی از ‏ایده ها و شعارهای مارکسیستی را مصادره ‏کرده و با اسلام نخ نما شده اشان درآمیخته ‏بودند تا چهره ای همخوان با روزگار به آن ‏بدهند. محتوای این کشکول ایدئولوژیک که ‏همه چیز در آن ریخته شده بود، نوعی ‏اسلام مارکسیستی و مارکسیسم اسلامی ‏بود که هم سازمان های چریکی اش را ‏داشت (مجاهدین و فدائیان) و هم ‏متفکرانش را (علی شریعتی و جلال آل ‏احمد) و هم شاعرانش را .(خسروگلسرخی و همانندانش را). گلسرخیِ ‏کمونیست مدعی بود سوسیالیسم را از ‏مولایش علی آموخته و امام حسین را ‏سالار شهیدان خاورمیانه می دانست! در آن آشفتگیِ ‏هویتی، محمدرضا شاه پهلوی که خود را ‏کمربسته‍ی امام رضا میٖ دانست و میٖ گفت ‏چندبار امام زمان او را از خطر مرگ ‏نجات داده است؛ آن جماعت کشکولی را ‏‏«ارتجاع سرخ و سیاه» می نامید. خودِ او، ‏هم کراواتی بود و هم خوشگذران، هم ‏تحصیلکرده‍ی فرنگ بود و هم به زیارت ‏مکه و مشهد می رفت. هم پای منبر ‏آخوندها در حسینیه‍ی ارشاد میٖ نشست و هم ‏کوروش بزرگ ایرانی و حسین عرب را ‏می ستود! در همان حال، می خواست ایران ‏را به «دروازه‍ی تمدن بزرگ» برساند! و ‏معلوم نبود که این تمدن؛ ایرانی است یا ‏عربی یا غربی؟! ‏
سرطان بدخیم دین در رگ و پیِ اکثریت ‏قریب به اتفاق ایرانیان ریشه دوانیده بود و ‏ما خیلِ پرشمارِ بیچارگان؛ نه می دانستیم ‏‏(و اکنون هم نمی دانیم) که سرانجام ایرانی ‏هستیم یا مسلمان؟ عرب زده هستیم یا ‏غربزده؟ کوروشی هستیم یا محمدی؟ ‏اروپائی هستیم یا حجازی؟ کمونیست ‏هستیم یا شیعه؟ دیروزی هستیم یا ‏امروزی؟ پیداست که در کشوری با این ‏ملغمه‍ی ایدئولوژیک، گاهی آخوند و سپاه ‏اسلامش قدرت را قبضه می کنند و گاهی ‏پادشاه با عنوانِ (ظل الله یعنی سایه‍ی ‏خدا!؟). در چنین کشورهائی؛ مردمی که ‏دچار گیجی ایدئولوژیک باشند، هم باید به ‏عنوان شهروند به دولت مالیات بدهند و هم ‏به عنوان امت و مقلد به آخوند خمس و ‏ذکات بپردازند! چنین مردمان؛ هم به ‏زیارت آرامگاهِ کوروش می روند و هم به ‏زیارت کربلا. هم اندوهِ خون سیاوش را ‏می خورند هم برای حسن و حسین و علی ‏اصغر عزاداری حسینی براه می اندازند. ‏هم به تماشای عظمت سوخته شده شان در ‏پاسارگاد می روند و هم به زیارت مکه می ‏روند که اهالی اش کیان ایرانی را در ‏جنگ تیسفون و جلولا و قادسیه برای ‏همیشه درهم کوبیدند!‏

‏ روشن است که شاعر جوان ۲۵ ساله‍ی آن ‏روزها نیز؛ در میان آن مردم؛ و غرق ‏درمانداب «فرهنگ» اسلامی، شعر که ‏می گوید، زیر تأثیر ایدئولوژی های بیگانه ‏ای مانند اسلام و مارکسیسم دست و پا ‏بزند. و درهمان حال درشعرش، از اسب ‏اسطوره ای و دیگر نشانه های ایرانی بهره ‏بگیرد. یعنی درآمیختن ایرانیت با اسلامیت ‏و مارکسیسم! ‏

هنوز هم اگر چهارچشمی مراقب نباشم، ‏رسوبات گنداب ایدئولوژی های بیگانه از ‏ژرفای ضمیر ناخودآگاهم سربرمی کشند و ‏در لابلای واژگانم جاخوش می کنند. هنوز ‏هم می بینم و می خوانم که در بیشتر ‏شعرها، ترانه ها و سرودهای ما ایرانیان و ‏درمیان همه‍ی نسلها در ۱۰۰ سال پسین، ‏همان درهم آمیختگی بویناک، حضوری ‏جدی دارد. اگر این نکته ها را با هم میهنانی ‏که فریاد افتخار به ایرانی بودنشان گوش ‏فلک را کر کرده است؛ در میان بگذاریم؛ ‏نعره برمی دارند که «ما مسلمانیم، به ‏اعتقادات ما توهین نکنید!» کسانی که ‏تکلیف خودشان را با هویت و جهانٖ نگری ‏ایرانیٖ شان نمیٖ دانند، چگونه میٖ توانند شعر ‏و ادبیات و هنری بیافرینند که دارای ‏هویتی ایرانی باشد؟ کسانی که نمی دانند ‏ایرانی میترائی، مهری و زرتشتی هستند ‏یا عرب مسلمان؛ چگونه می توانند شعر و ‏ادبیاتی تولید کنند که به عنوان شناسنامه‍ی ‏فرهنگی و فکری ایرانی در جهان جلوه ‏کند؟ کسانی که میان گذشته و امروز ‏سرگردانند چگونه می توانند شعر و ادبیاتی ‏بوجود آورند که درخور امروز و فردای ‏خودشان و جهانیان باشد؟ ‏

اگر پیشتر نوشته و گفته ام؛ و امروز هم ‏می نویسم که ادبیات، شعر، موسیقی و هنر ‏امروز ایران همانند صدها سال پیش، آش ‏درهم جوشی است که بیشتر به مذاق همان ‏درکشکول افتادگان مزه می کند، و آلیاژی ‏است که نمی توان میزان فلزات ذوب شده ‏و درهم جوشیده اش را از هم بازشناخت، ‏سخنی از روی خشم یا بی خردی نگفته ا م. ‏ای کاش می توانستیم بهترین های هر ‏نگرش و فرهنگی را که برایشان سینه ‏می چاکیم (چه عربی اسلامی، چه ‏مارکسیستی- غربی؛ چه ایرانی-اسطوره ای) را بگیریم و در ادبیات، هنر، شعر، ‏سیاست، زندگی مان به فرایندی مدرن با ‏شناسنامه‍ی ایرانی تبدیل کنیم. اما در حال ‏حاضر من کمتر نشانی از این فرایند ‏میٖ بینم. ‏
‏   ‏
به هر روی، در دوشعرم که دراینجا و به ‏بهانه‍ی آنها می نویسم، آن آشفتگی و ‏درآمیزی نگرشی، همراه با درآمیزی ‏واژگانی هم شده اند. یعنی؛ واژگانِ ‏بکارگرفته در شعرها، ملغمه ای از کلمات ‏عربی اند (با محتوای غلیظ اسلامی) با ‏واژگان پارسی (با پس زمینهٖ ی غیراسلامی)، ‏و با واژگانی که در آن سال ها نشانه هائی ‏برای اندیشه های مارکسیستی بوده اند. آن ‏گونه زبان، نشان از همان ذهن و اندیشه‍ی ‏به هم ریخته دارند. عنوان یکی از آن ‏شعرها:«تشییع جنازه‍ی شهید» است که خود ‏بهترین گواهِ برای این سخن است. واژه های «رفیق» و «خلق» با واژه‍ی «مبارک ‏و شهید» همنشین شده اند. ‏

کوتاه سخن این که: تا به هویت؛ ‏خودبودگی و فرهنگ ملی – ایرانی مان ‏دست نیابیم، به شعر و ادبیات ملی با ‏شناسنامه‍ی ایرانی، و با نگرشی نو و ‏جهانگرا دست نخواهیم یافت.‏
آن دو شعر را در اینجا میٖخوانیم:‏


تشیع جنازه شهید


در کوچه ها هنوز مسلسل ها
‏                               سگزوزه می کشند.
اینک شهید خلق ‏
‏                  بر روی شانه های جوانان ‏
‏                           - خورشید سوخته ‏ای را ماند
قلبش میان شعله‍ی خون ست ‏
پیراهنش کفن،
کفشش میان کوچه افتاده است.‏

نه؟
مادرش هنوز نمی داند ‏
‏                         کاینک‏
فرزند سال های امیدش
تن از گلوله مشبک
بر روی دست های جوانان ست.‏

آه...‏
این پاره پاره پیرهنش را ‏
‏                              این پرچم شکفته‍ی ‏خونین را ‏
دست کدام مادر خواهد شست؟
این چهره‍ی فرو شده در خون را ‏
دست کدام دختر عاشق ‏
‏                         در گریه پاک خواهد ‏کرد؟
موهای خونی اش را ‏
‏   دست کدام برادر‏
‏                        خواهد شست؟‏

بوی برادرم را دارد ‏
‏                      این نعش.‏
بوی برادرانم را دارد
از کوچه ها هنوز ‏
فریاد زخم و خون و گلوله .‏

بوی برادرانم می آید
خلق مبارکم
‏                  بدر سرزمین خون ‏
‏                                        گل های ‏لاله می کارد.‏

آه....‏
خون برادرانم سیلی شد
سیلی شتابناک
خون برادرانم ‏
دریای بی امانی خواهد شد
و کاخ های مرد مقوایی را ‏
‏                               خواهد گرفت.‏

نعش شهید اینک ‏
‏                بر روی دست های جوانان ست
خورشید تازه ای را می ماند ‏
‏                            در لحظه‍ی طلوع‏
در انتهای صف ‏
‏             یک دختر جوان ‏
‏       کفش شهید را بر سینه می فشارد و ‏می گرید.‏


<><><>



ردای رهیدن


صدا کن مرا ! ‏
صدا کن مرا از فراسوی ظلمت
ازین سوی پرچین نفرت
و با دستهایت ‏
‏             - ستونهای آتش -‏
به دوشم بیفکن ردای گذشتن
‏                                 رهیدن ‏
‏                                        ‏رسیدن،
ردایی زخون و ز نفرین
ردایی همه کین.‏

‏<><><>‏

تنم مانده در قتلگاه زمانه ‏
تنم موج پُر پیچش بی کرانه ‏
دو چشمم، دو تصویرگاه شبانه ‏
بپوشان مرا پوششی شاعرانه ‏
ببخشم
ببخشم به شمشیر سرخ حماسه ‏
و هی کن تو اسب مرا زیر پایم ‏
همان اسب رهکوب خاکسترین بال ‏
همان اسب شبچشم خوش خال .‏

رفیقا ! رفیقا !‏
بزن طبل رفتن ز بام نشستن ‏
دگر بر تنم این سرم نیست
‏                           یاران‏
که سیاره‍ی پُرشتابی ست
‏                            چرخان ‏
که می سوزد از عشق و ‏
‏                        از شعر امیدواران.‏
رفیقا ! رفیقا !‏
‏               صدا کن مرا از فراسوی ‏ظلمت ‏
از این سوی پرچین نفرت ‏
بزن طبل دل را ‏
‏                سر کوچه آشنایان ‏
و هی کن به همراه من !‏
‏                - تا بهاران ...‏


سال ۱۳۵۵
----------------------------------------
مأخذ : نامه کانون نویسندگان ایران. ‏شماره اول. بهار ۱۳۵۸ ‏
انتشارات آگاه ‏

<><><>
نوشته بالا در سایت اخبار روز نیز منتشر شده است. در آنجا اظهار نظرهائی درخود تأمل در باره موضوع شده است. آن اظهار نظرها را در اینجا می گذارم. ترتیب ابراز نظرها از پائین به بالا است.
مانی
<><><>

: صمصام مستوفی

عنوان : روشنفکر
آقای پرسشگر ،
این نظام حاکم است که تعیین کننده ی انواع روشنفکر است. اگر نظام لیبرال باشد روشنفکران آن طبعا با روشنفکران نظام دیکتاتوری تفاوت دارند. روشنفکران که ذاتا مخالف یا موافق رژیم متولد نمی شوند، این نظامها هستند که با عملکرد ملی یا ضد ملی خود آنها را جذب یا دفع می کنند.
شما امروز محملی برای حمایت روشفکران امروز درون مرز از رژیم ج.ا. می بینید؟ قبلا هم همینطور بود.
۲۶۰۴۶ - تاریخ انتشار : ۳ خرداد ۱۳۸۹

   
    از : پرسشگر

عنوان : آقای جمالی و مانی گرامی، من فکر می کنم که کیفیت هر جامعه ای به کیفیت روشنفکران/روشنفکرنماها آن جامعه و رابطه اش با طبقات بالاتر و پایین تر از خود نقش بستگی دارد. در ایران دهه ۴۰ و ۵۰، روشنفکر نماها و حکومت در دوقطب متضاد قرار داشتند. بزرگترین مسئله در آنز
بنظر من، ما در دهه ۴۰ و ۵۰ روشنفکر نداشتیم بلکه روشنفکر نما داشتیم. تحصیلکردگانی داشتیم که آزاد اندیش نبودند و به غلط فکر می کردند که ابزار کافی برای پیاده کردن طرح خود در کشورمان را دارند. معتقد بودند که فقط با ویران کردن کل آنچه که موجود است می توان بهشت برینی که در تخیل خود دارند را به سهولت بنا کرد. این دیدگاه تنگ نظرانه فقط می توانست ویران کند و از ایران آزمایشگاهی بنا کند و آزمایشی را انجام دهد که برای اولین بار در تاریخ بشریت انجام می شد. برای اجرای این طرح خود، روشنفکرنماها بدون اینکه لازم بدانند که نیاز به دانش موجود در جهان و همه جانبه دارند دست به آزمایشی زدند که حتی نمی دانستند آزمایش است و نتایجش می تواند مصیبت بار باشد. مانند هر آزمایش نوینی نیاز به آزمایشگاه و حیونات آزمایشگاهی است. برای این روشنفکرنماها، ایران آزمایشگاه و مردم آن به خوکچه هندی و موش و میمون تبدیل شدند با این تفاوت که انسان بر خلاف حیوانات به آسانی حاضر نمی شود بر رویش آزمایش شود. بنابراین باید دامی برای مردم ایران گسترده می شد تا بشود از آنها استفاده ی ابزاری کرد، و چه دانه و دامی بهتر از واژه های فریبنده ای مانند آزادی، استقلال، برابری، عدالت اجتماعی و البته بهشت اسلام در جهانی دیگر.

اینگونه بود که در سال ۵۷، ایران آزمایشگاهی شد با مردمی که جای حیوانات آزمایشگاهی را گرفتند و متوهمینی که خود را دانشمندان/روشنفکرانی تصور می کردند که از دانش و ابزار کافی برخوردارند. اینها از آنچنان اعتماد به نفسی برخوردار بودند که با رفتن تنها یک فرد از کشور قادر خواهند بود از این پروژه ۱۰۰ در صد موفق بیرون آیند. اما همه می دانیم که هیچ دانشمند/روشنفکر راستینی اینچنین نمی اندیشد، احساس مسئولیت در او بسیار قویست، هیچگاه از نتیجه آزمایش خود مطمئن نیست، بسیار محتاطانه و با شک و تردید فراوان بکاری دست می زند و گام بگام پیش می رود تا اگر اشتباهی رخ داد در همان مقطع راه خود را عوض کند. از ابراز اشتباهات خود هیچ واهمه ای ندارد چون می داند که اشتباه جایز است و اگر اشتباه جایز نبود، بشریت به این درجه از تکامل خود نمی رسید و در درجه حیوان باقی می ماند. از یکایک اشتباهات خود هر درس ممکنی را می گیرد تا دوباره مرتکب همان اشتباه نشود، هیچوقت به هر وسیله ممکن در صدد نیست که اشتباهات خود را کتمان کند و یا آنرا توجیح غلط کند تا از خود سلب مسئولیت کند. تا نتیجه مطلوب بدست نیاید قول و وعده ای نمی دهد. آزمایش را در محیطی محدود و شرائطی کنترل شده انجام می دهد که محیط بیرون از آزمایشگاه صدمه نبیند. همواره با دیدی باز و کنجکاوی فراوان بدنبال اطلاعات و نتایج کار دیگر دانشمندان/روشنفکران است. دانشمندان/روشنفکران را به خودی و غیر خودی تقسیم نمی کندچون بخوبی آگاهست که دانش مرزی برای خودی و ناخودی قائل نیست و همه دانش در انحصار یک گروه نیست....

ما در دهه ۴۰ و ۵۰ چه داشتیم، روشنفکر و یا روشنفکر نما؟ ما فارغ التحصیلان دانشگاهی ای داشتیم که به دو دسته تقسیم شده بودند، یک دسته کارمندان دولت بودند که امور کشور را در دست داشتند و به دلائل متفاوت به سیاست یا کار نداشتند و یا اگر کار داشتند در کنار حکومت بودند. دسته دیگر، اینان را ننگ ایران و ایرانی، مزدور، غیر روشنفکر، و ناخودی می دانستند و معتقد بودند که همه هنرها نزد خودشان است و بس. این تحصیلکردگان که خود را تنها روشنفکران واقعی در کشور قلمداد می کردند، از آزاد اندیشی هیچی نمی دانستند چون خود را اسیر و دربند ایدئولوژی کرده بودند و به هیچی جز استقرار آرمانشهر خود راضی نمی شدند، عوامگرا بودند، با تجدد و مدرنیته و منشور جهانی حقوق بشر دشمنی داشتند، نگاهی رومانتیک به روستا گرایی و روستا اندیشی و روستا زیستی داشتند، فاقد درک درست از توانایی های کشور و ملت و منافع ملی ایران در جهان دوقطبی شده و درگیر جنگ سرد بودند. این روشنفکران، بزرگترین دشمن جامعه ایران و خودشان را که خرافه و خرافه پرستی، دینخویی و دین زدگی بود را نمی خواستند ببینند، بجای مبارزه با آن و راندن آن به عقب، از آن ایزاری ساختند برای مبارزه با تجدد و مدرنیته، حقوق بشر جهانی و سکولاریسم. دین و خرافه را با کمونیسم پیوند دادند و نیرویی واپسگرا با ظاهری مدرن ساختند و با آن هم خود را فریفتند و هم ملتی را که ۳۱ سالست مصیبت پشت مصیبت آفریده است.

غم انگیز اینست که بسیاری از این تحصیلکردگان خود شیفته دسترسی به جهان غرب داشتند و قادر بودند، اگر می خواستند، به همه منابع اطلاعاتی رجوع کنند و تفاوت بین آزادی های یک شهروند فرانسوی و یک شهروندی مثل سولژنیت سین فراری از شوروی کمونیستی را مقایسه کنند و ببینند کدامیک یک شهروند ایرانی، منجمله خودشان را، به آزادیهای سیاسی ای که می گفتند بدنبالش هستند را بهتر فراهم می کند. اما اینطور نشد چون نفرت از غرب و تنفر از حقوق فردی بقدری تمام وجودشان را آلوده کرده بود که کور شده بودند بطوریکه نمی فهمیدند که کورفکرانی هستند که ادای روشنفکر را در می آورند. علی شریعتی، جلال آل احمد، بازرگان، بنی صدر، صادق قطب زاده، ..... سالها در غرب تحصیل و زندگی کرده بودند بدون آنکه از فرصت بدست آمده حداکثر استفاده را بکنند و بدون افکار از پیش شکل داده شده و تعصب و ارتجاع، برای مدت زمانی ذوب در جامعه غرب شوند، از آن بیرون آیند و از بالا تحقیقات خود را از جوامع غربی لیبرال دمکرات، جوامع کمونیستی و سوسیال دمکرات و جوامع زیر سلطه و یا تحت نفوذ ایندو را بدور از هر گونه تعصب و ایدئولوژی ای نقد و بررسی کنند. منافع ملی، توانایی ها و کمبودها و پتانسیل ها و موقعیت های ژئوپولیتیکی های کشورها را نقد و بررسی سالم کنند. در این رابطه مقایسه هایی می توانستند انجام دهند و گزارش هایی تحقیقی مفیدی را بعنوان تز/رساله تهیه کنند که جایگاه روشنفکران ما را در دانشگاه های معتبر جهان به ثبت می رساند، مثلا فرانسه و پرتغال، آلمان شرقی و آلبانی، و ایران و عربستان سعودی را در نظر می گرفتند و با اینکار جایگاه ایران در جهان را در یک منحنی علمی ترسیم می کردند تا ما ببینیم که فاصله ما با دیگر کشورهای جهان کجاست و گام بعدی چیست. اما وقتی که این تحصیلکردگان به غرب با دو چشم بسته، دو گوش کر، با ذهنی ایدئولوژی زده/دینخو و دلی آکنده از نفرت از آن بنگرند چیزی بهتر از آنچه علی شریعتی و جلال آل احمد و .... از آب در نمی آید و نتیجه اش مصیبتی می شود که ۳۱ سالست ده ها میلیون انسان سرخورده با آن دست به گریبانند.

غم انگیز تر و فاجعه بارتر از هر چیزی آنست که انسان دچار اشتباهی به بزرگی اشتباهی که این روشنفکرنماها شدند بشود و نه تنها دستان خود را بعنوان تسلیم بالا نبرد و بگوید ببخشید اشتباه کردم و منبعد تمام هم و غم خود را صرف جبران این اشتباه خواهم کرد، که بجایش در صدد کتمان حقایق برآید، به توجیحات غلط متوسل شود تا کسانی که نمی دانند را گمراه کند، پافشاری کند که مرغ او یک پا دارد، و روشنفکرنمایانی را که تسلیم وجدان خود شده اند و با بزرگواری تمام به اشتباهات خود اعتراف کرده اند را تقبیح کند و آنها را در زمره خائنین قرار دهد بطوریکه مهندس بازرگان ضد زن را زنده یاد خطاب کند ولی شاپور بختیار آزاد اندیش را زنده یاد خطاب نکند.

نخبگان و طبقه متوسط یک جامعه سالم، جامعه را به سوی رشد و رفاه و آزادی های هر چه بیشتر سوق می دهند. اروپای غربی دارای چنین نخبگانی بود که از منفذهای موجود در دیکتاتوری ها حداکثر استفاده را کردند و در دراز مدت کشورهای خود را بسوی آزادی، استقلال و دمکراسی رهنمون شدند. وای بحال جامعه ای که نخبه نما و طبقه متوسط ناآگاهی داشته باشد که نه رابطه سالمی با خود دارد، نه با جهان واقعی و نه با مردمی که هنوز راه درازی را در پیش دارند تا تفاوت میان روشنفکر و روشنفکرنما را تشخیص دهند و به فرمولهای فریبنده و آسان روشنفکرنمایان و دین فروشان خود دل می بندند. وای بحال این مردمی که بدلیل معصومیت خود، آینده خود، فرزندان و نسل های بعدی و کشورشان را دو دستی تقدیم دجالانی مثل خمینی و روشنفکرنمایانی کردند که دیکتاتوری موجود را نابود کردند ولی بجای آن بدترین نوع نظام توتالیتر در تاریخ بشریت را در ایران مستقر کردند.

آقای جمالی و مانی گرامی، من فکر می کنم که کیفیت هر جامعه ای به کیفیت روشنفکران/روشنفکرنماها آن جامعه و رابطه اش با طبقات بالاتر و پایین تر از خود نقش بستگی دارد. در ایران دهه ۴۰ و ۵۰، روشنفکر نماها و حکومت در دوقطب متضاد قرار داشتند. بزرگترین مسئله در آنزمان طرز تفکری بود که معتقد بود که روشنفکر کسی به است که مخالف حکومت باشد و در سرنگونی آن بکوشد و بر روی خرابه آن، آرمانشهر خود را بسازد. شما چه فکر می کنید؟
۲۶۰۱۵ - تاریخ انتشار : ۲ خرداد ۱۳۸۹   


    از : مازیار تبری

عنوان : آقای جــــــمالی
آقای جمالی نازنین،
مگر زبان فارسی چه اشکالی دارد که شما به زبان "متفاوت فارسی " می نویسید. من از ارادتمندان شما و آقای آرامش دوستدار هستم ولی با زبان شما مشکل دارم.
شما زبان را که وسیله ی ارتباط جمعی است به یک وسیله ی خصوصی تبدیل می کنید. که معمولا فهمش با حدس و گمان ممکن است! این محتوای کلام شماست که باید ما را به تفکر وادار کند نه قالب آن.
کاری که شما می کنید خودشیوگی(Idiosyncrasy) نیست بلکه استفاده ی شخصی از زبان است. خودشیوگی از مفاهیم و عناصر شناخته ی شده ی زبان ، ساختار ویژه می سازد که مهر و نشان و شیوه ی سازنده ی خودرا بازتاب می دهد ( باسبک اشتباه نشود، سبک مقوله ای تاریخی است) این شیوه برای عامه قابل فهم و تقلید است. اما نگارش شما و آقای دوستدار توانایی " تفهیم فراگیر و یکدست" را ندارد و نیز از قابلیت تقلید برخوردار نیست. شما ابزاری می سازید که یک بار مصرف است وبه نظر می رسد، با شما آغاز و فرجام می گیرد و دیگران چگونگی مصرف را که به نحو شایسته ای بوسیله ی شما انجام می شود ستایش می کنند، اما توانایی استفاده از آنرا ندارند!
زبان شما زبان شعری نیز نیست، اگرچه بسیاری از ویژگیهای آن زبان را وام می گیرد، مقولات فلسفی در قالب شعر " ناسازه" می سازند. این دو مقوله هریک زبان خود را می طلبد. تشریف این بر آن و آن بر این بی اندام است.
من حرفهای شما و آقای دوستدار را دوست دارم ، بس خواندنی است. اگر فهمشان کنم. زبانتان همواره باد و همواره ماندگار.
پیروز باشید.
۲۵۹۱۲ - تاریخ انتشار : ۱ خرداد ۱۳۸۹      


    از : mazdack khoramdin

عنوان : Dorod!
جناب طبری بسیار زیبا نوشتی‌!ما و همه اونهأیی که با قلم و قدم در اون برهه زمانی‌ مبارزه میکردند فرزندان اون زمان بودند.مسلما ۳۱ سال بعد نمیتوان از اونها ایراد گرفت.ولی‌ ما اکنون فرزندان این زمان هستیم و باید با شناخت زمان خود تحلیل مشخص دهیم.بجج افسوس ،پشیمان(=پا شیمان=تفکر کردن بر آنچه گذشته و درس گرفتن از آنچه گذشته نه افسردگی و دلسردی!) شویم!ما انسانیم و اشتباه می‌کنیم نه گناه!میتونیم و باید از اشتباهت خود درس بگیریم!
۲۵۸۹۵ - تاریخ انتشار : ۱ خرداد ۱۳۸۹      


    از : مازیار تبری

عنوان : زمان و نسبیت
آقای مانی گرامی،
با احترام شما اگرچه این تصور را دارید که از بند ایدئوژی گریبان خودرا رها کرده اید اما هنوز هم آرمانگرایانه به قضییه نگاه می کنید و اندکی هم کمال طلبانه. ما می بایستی از آن جهنم می گذشتیم. ما می بایستی سالهای بعد از ۲۸ مرداد را با تمام فراز و فرودهایش تجربه می کردیم. " روشنفکران" آنروز، متفکران آنروز، هنرمندان آنروز و کلا همه ی دست اندرکاران آنروز روی پله مشخصی از تکامل فرهنگی و اجتماعی ایستاده بودند و توقع ایستادنشان در نقطه ای بالاتر از آن ،اندیشه ای ایده آلیستی است.
جامعه مجموعه ی پیچیده و پر تضاد و تناقضی است. با یک فرمول ساده و نمی تان پاسخ پرسشها را یافته دانست.
دانش و آگاهی مثل عشق نیست که آمدنی باشد ،آموختنی است. آگاهی ابزار می خواهد آل احمد ها و شریعتی ها و گلسرخی ها آن ابزار را نداشتند و دریغا که هنوز هم نداریم. بگذارید از زبان فروغ بگویم:
هیچ صیادی در جوی حقیری که به مردابی می پیوندد
مرواریدی صید نخواهد کرد!
جامعه ی ما جوی حقیری بود که آژدهای پهلوی سر چشمه اش را سد کرده بود و از سیلان موج آگاهی جلو گیری می کرد.آن بزرگواران با همه ی ایراداتی که ما امروز به تفکر و حرکتشان داریم فرزند زمان خود بودند.
و جمهوری اسلامی "مرواریدی" که ما از آن مرداب صید کرده ایم.
ز آب خرد ماهی خرد خیزد
شعر سال ۱۳۵۵ شما زیباست و فرزندمان خود. زمان ونسبیت را فراموش نکنید
۲۵۸۶۲ - تاریخ انتشار : ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹      


    از : سی نا سرکانی

عنوان : ایرانی هر چه پسندد از آنِ خود می کند تا با کیفیت و کمییتی بر تر صادر کند . این را روشن بینی ی خردمندانه گویند. ...حالا هم سبز شده است
شب ... حافظه ی کلمه از یادم رفت . می گفتم دشنام ... از آغوشی در خیابان یادم می آمد . می گفتم درخت ... ایستگاهی در من راه می افتاد . ( عشق کهکشانِ تضاد هاست . در این صورت هنرمند در آدمی ست که به کمال رفته باشد . و هیچ در انکار و گلایه و گویه نباشد . نه بگرید . نه بگریاند . ما در این جا وعده داشته ایم . از همان اولِ اثرِ انگشت . که روی باور زدیم . از بی حافظه راه می افتیم
۲۵۸۵۵ - تاریخ انتشار : ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹      


    از : منوچهر جمالی

عنوان : ازایمانی که تابع خرد شد
خردی که تابع ایمان است ، مرغیست که بال اورابریده اند، تادرقفس، با داشتن آب ودانه ، بهشت را داشته باشد. ایمانی که تابع خردشـد ، قفس تنگش رادرآخرمیشکند، ولی چون بالی ندارد که پروازکند، ازسر، بسراغ قفس دیگر میرود
۲۵۸۴۶ - تاریخ انتشار : ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹





www.nevisandegan.net