مانی
مانی: Breakfast for two
تاريخ نگارش : ۱۱ مرداد ۱٣۹۰

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    



مانی

Breakfast for two



چمدان‌ها ‌آماده‌‌اند،
بلیط و شبنم و کفش‌ها هم.
هر سفری را بازگشتی‌ست
مگر سفرسرنوشت.

سفر
کنار میز ناشتا نشسته
با‌ اندوهش.

بامداد را همچون واژه‌ئی نقره‌ئی
بر میز چیده‌‌ئی.

نیمرو در بشقاب.
فنجان‌ها، خموشی شعر، چلوی یویوما.
مورچه‌‌ی واژهها از فکر به کاغذ ‌می‌دوند.
شکفتن اندیشه‌هایش بر لب‌هایت،
خزیدن انگشتانت لای واژه‌هایش،
کتا‌‌بی ‌که پلک ‌می‌زند بر چشمانت،
یاد شب واپسین
که تن را هنوز گرم ‌می‌دارد.
افشره‌‌ی انار، شعر را در دهانت ‌می‌ریزد.
هستانه‌اش، ناخن‌هایت را عنا‌‌بی ‌کرده،
رفتنش، دلت را رامشگر.
آوای فراکیهانی رگ‌هایت ‌می‌گویند
سرشت او، سرنوشت او شده‌‌ئی.

سفر، کنار پنجره ‌می‌رود
آسمان، برگ نازکی از نقره‌‌ی نمناک
هوا، لایه‌ئییخزده برشاخ گوزن‌ها.
زمان، خوا‌‌بی ‌ماسیده بر کلیسای مرده.
پرهای برف بر پالم،
دوبیتی‌های کوچک سیاه
بر کاج‌ها نُک به هم ‌می‌سایند.

این رود زمستانی، چیناب نقره و
خیزاب خاطره را به کجا ‌می‌برد؟



ذرات پراکنده به هم می‌پیوندند
سفر را دو بار شکل ‌می‌دهند
تا باور کند رفتنی ست!

هنوز، خوابجامه، رویایش را درآغوش دارد.
خوابجامه‌ها باور ‌نمی‌کنند که
هر سفری را بازگشتی‌ست
مگر سفرسرنوشت!

یویوما ‌نمی‌نوازد دیگر.
آسمان، چکه چکه روی گوزن‌ها ‌می‌افتد
و رهگذری که اهل سفر نیست
در خود به سفر پایان ‌می‌رود.
دوبیتی‌ها پریده‌‌اند و
سپیدآهنگ برف را در دره پراکنده‌‌اند.

یکی باید بگوید:
سرشت من شده‌ئی
سرنوشت من شده‌‌ئی.

جلوگیرم اگر نشوند
خدا را از پیراهنت
برون ‌می‌آورم چون شعری بایا
و در دهان شاعران ‌بی‌خدا ‌می‌گذارم.

خدا، پالتواش را هم ‌می‌پوشد
کلید را بر‌می‌دارد تا گذشته را پشت سر قفل کند.
سفر، همرنگ دارچین، همبوی قهوه، همراه شبنم است.
کفش‌ها و کلید
سفر را به راهرو ‌می‌برند.

سرنوشت، شبنم به شبنم
بر گونه‌‌ی نیمروز ‌می‌سُرد.

خوب که باریک شوی به زمان
دوبیتی را ‌می‌بینی که گشوده ‌می‌شوند از هم
هر بیت، بر شاخ‌یکی گوزن
که سرنوشت را
یکی به خاور،‌‌یکی به باختر ‌می‌برد.






www.nevisandegan.net