مانی
چهره طبیعی تر شعر ایران در برون‌مرز
تاريخ نگارش : ۴ مهر ۱٣۹۰

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    



شعر ایران در برون‌مرز چهره‌ی طبیعی‌تری به خود گرفته

بازپخش در سایت «بوی کاغذ» در ایران. ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۱
www.jmahdi.com

بوی کاغذ: این گفت‌وگوی کوتاه در یکی از رادیوهای برون‌مرزی فارسی‌زبان از سوی خانم فرنوش رام با میرزاآقا عسگری (مانی) در سال‌های پایانی دهه‌ی هفتاد (۱۳۷۹) انجام شده بود؛ به بهانه‌ی انتشار مجموعه‌ی شعر سپیده‌ی پارسی (زمستان ۲۰۰۰، نشر هومن، آلمان). اکنون پیاده‌شده‌ی گفت‌وگو را که هنوز تازه و پُرمغز است، می‌خوانید:

<><><>

فرنوش رام: اطمینان دارم که شما کار شاعران برون‌مرز را هم دنبال می‌کنید. می‌خواستم دیدگاه‌تان را در مورد شعر شاعران دور از وطن بدانم. به نظر شما چه تحولات، چه ویژگی‌هایی را می‌شود برای شعر شاعران به دور از ایران قائل شد؟

میرزاآقاعسگری (مانی): در این مورد کانون نویسندگان ایران دو سال پیش در شهر کلن آلمان سمیناری برگزار کرد که من مسئول آن سمینار بودم و در همان سمینار هم تحقیق و پژوهشی ارائه دادم که پرسش بسیار به جای شما را در آن‌جا به طور گسترده باز کردم؛ سرخط آن مطالب را می‌توانم در این‌جا خدمت شما بگویم و آن این‌که نخست عرض کنم که:

پایتخت ادبی ایران که قبلاً در تهران بود امروز از تهران به شهرهای بزرگ‌تر غرب مثل پاریس، لس‌آنجلس، نیویورک، استکهلم و شهرهای بزرگی مثل: برلین، کلن و شهرهای دیگر منتقل شده و امروز یک پایتخت مرکزی ادبیات نداریم. برای این‌که شاعران و نویسندگان برون‌مرز به راستی ـ‌به ویژه طی دهه‌ی اخیرـ چنان دچار شکوفایی در کشف رازهای زندگی و رازهای معنوی و بیان آن‌ها شده‌اند که امکان چنین مکاشفه‌هایی در ایران هرگز نبوده است. از این مکاشفه‌ها یکی را من می‌توانم بگویم که: شاعران برون‌مرزی ما شاید هم نا‌آگاهانه، شاید خودآگاهانه به این نتیجه رسیده‌اند که در شعرشان، در کلامشان، جنسیتی وجود ندارد؛ به این معنا که اگر مرد باشند برای زن‌‌ همان قدر ارزش قائل هستند و او مخاطبشان هست که برای مرد، و نیز اگر این شاعران زن هستند، دیدگاه‌شان نسبت به مرد بسیار بسیار متفاوت شده.
نکته‌ی دیگر این‌که در زمینه‌ی شعر عاشقانه اگر در طول تاریخ شعر ایران شما دقت کرده باشید ـ‌که حتماً کرده‌اید‌ـ می‌بینید که معشوق یک موجود خیالی، واهی و بسیار دور از دسترس است و حتماً در اشعار شاعران بزرگ ایران، در مواردی قابل تشخیص نیست که آیا معشوق برای شاعر مردی مثل حافظ یا مثل مولوی یک معشوق مرد هست یا یک معشوق زن. اما در شعر برون‌مرزی ما، شعر عاشقانه چهره‌ی عریان‌تر و انسانی‌تر و طبیعی‌تری به خودش گرفته و یکی از شاخه‌های شعر عاشقانه‌ی ما شعر «اروتیک» است که خیلی روشن‌تر، زیبا‌تر و دقیق‌تر از روابط طبیعی بین زن و مرد در جهان عشق و عاشقی صحبت می‌کند که چنین چیزی در ایران کم‌سابقه است. البته فروغ فرخزاد یکی از پیشگامان این عرصه بود اما او هم باز در جامعه‌ی بسته‌ای زندگی می‌کرد و امروز که شاعران در برون‌مرز هستند و در جوامع باز زندگی می‌کنند اشعار اروتیکی بسیار بسیار زیبایی آفریده‌اند که این‌ها در آینده مدل شعر آینده‌ی ایران در داخل کشور خواهد شد.
مسئله‌ی دیگر این است که فرض کنید سنت‌های فکری و فرهنگی و دینی که در ایران بر شانه‌های شاعر سوار هستند و او حتا هر چند هم مقابله‌ی آگاهانه با این‌ها بکند باز تا اندازه‌ای تحت تأثیر آن‌ها قرار می‌گیرد، در اینجا به تدریج زدوده شده و از بین رفته‌اند. فرض کنید واژه‌ی «شهادت» که در ایران واژه‌ی مقدسی به شمار می‌رود، امروزه برای بسیاری از ما دیگر مقدس نیست، برای اینکه ما اصلاً اعتقاد نداریم که انسان باید کشته بشود؛ در راه آرمان یا در راه دین یا در راه دیگری. و بعد ما به او عنوان «شهید» بدهیم. ما معتقدیم ارزش جان یک انسان آن قدر بالاست که نباید حتا برای وطن هم بمیرد، چون تمام کره‌ی زمین برای انسان‌هاست؛ همه چیز برای انسان است نه اینکه انسان برای چیزهای دیگری باشد.

رام: دیدگاه شما در مورد آثار بزرگان شعر که در طول تمامی سال‌های روی کار آمدن حکومت روحانیون در ایران ترجیح دادند در وطن خود بمانند چیست؟

عسگری (مانی): این‌ها واقعاً در طی سه چهار دهه‌ی گذشته ارزش آفریده‌اند؛ ارزش در عرصه‌ی کلام، در عرصه‌ی شعر سیاسی، شعر اجتماعی و موارد دیگر. ارزش‌هایی که این‌ها آفریده‌اند جزئی از تاریخ ادبیات ما در دوران اخیر است و این‌ها بسیاری‌شان حتا در واقع پیشگامان ما بودند. مشوقین ما بودند و پیشکسوت بودند و برای ما بسیار عزیز هستند و حتا هنوز هم برخی از دوستانی که بیش‌تر در آن‌جا کار می‌کنند هم‌چون آقای آتشی، آقای سپانلو یا خانم بهبهانی، خوشبختانه با اینکه سن‌شان بالا‌تر رفته اما شکوفایی بسیار زیبایی دارند که از همین جا آدم را خوشحال می‌کنند، از این راه دور. من معتقدم که اگر این دوستانی که شما نام بردید، شاعران عزیز ما در یک فضای آزاد می‌زیستند، یا این آزادی در ایران موجود بود، هر یک از این‌ها می‌توانستند به اندازه‌ی شاعران بزرگ و درجه‌ی یک بین‌المللی تولید شعر و ادبیات مدرن و امروزی داشته باشند. گرچه در آن‌‌جا عدم آزادی و فقدان آزادی هیچ وقت، اجازه نداد که آن‌‌ها، آن طور که می‌خواهند بنویسند. و به گفته‌ی استاد شاملو که می‌گوید: «دهانت را می‌بویند مبادا که گفته باشی: دوستت می‌دارم» با این همه توانسته‌اند تا آن‌جایی که مقدور هست کارشان را ادامه بدهند و این کارشان برای ما ارزشمند است. اما ما دریغ می‌خوریم (البته بهتر است بگویم من، نه ما. از طرف خودم حرف بزنم) من افسوس می‌خوردم که چرا این عده استعدادهای بسیار درخشان، بسیار بزرگ و پرتجربه، امکان و فضای کافی برای بیان درون خودشان، -آن‌چه که در خلوت خود هستند- را ندارند؛ نه آن‌چه را که می‌توانند بگویند، آن‌چه را که دوست می‌دارند بگویند. این‌ها از بیان بسیاری چیز‌ها محروم هستند و آدم در آثارشان این را قشنگ احساس می‌کند.


سه شعر از میرزاآقا عسگری
از کتاب سپیده‌ی پارسی، زمستان ۲۰۰۰، نشر هومن، آلمان:


ﺷﺎﺩﺍﺑﻰ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻯﻣﺮﺩﮔﺎﻥ

ﺍﺷﺒﺎﺡِ ﺧﻔﺘﻪ
ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﭘﻴﺮ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ، ﺑﻪ ﻛﻤﺮﮔﺎهم ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﻧﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﻧﻄﻔﻪﻫﺎﻯ ﺗﺎﺯﻩ، ﻧﻬﺎﻥ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
ﮔﻴﺞ ﻣﻰﭼﺮﺧﻢ ﻭ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﭙﻚ‌ﺯﺩﻩ ﻣﻰﺑﻴﻨﻢ.

ﻟﻪﻟﻪ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﻭ
                               ﺳﻴﺐ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩﻯ ﺯﻣﻴﻦ.
فریاد ﺩﺭﻳﺪﻩﻯ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻭ
                               ﺑﺮﮒِ ﻣﭽﺎﻟﻪﻯ ﺩﺍﻧﺎﺋﻰ.
ﺍﺷﺒﺎﺡ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎیم ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ.
ﺧﺶ ﺧﺶ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﭘﻮﺳﻴﺪﻩ
                               ﺩﺭ ﺧﻤﻴﺎﺯﻩﻯ ﺯﻣﺎﻥ‌.
ﮔﻠﻮﻯِ پگاه؛
ﺯﺑﺎﻥِ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻛﺎﺭﺩ.

ﺍﻳﻦ، ﺁﻭﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭘﻴﺶﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﺑﺮﺁﻣﺪ.

ﺁﻭﺍﺯِ ﺑﺮﮒِ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺑﺮﺧﺎﻙ ﻣﻰﻧﺸﻴﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﺧﻢ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ
رویاﻫﺎیم ﺧﻤﻴﺪﻩﺍﻧﺪ
رویاﻫﺎیم ﺭﺍ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺧﻔﺘﻪ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ.
ﺑﻴﺪﺍﺭیم، ﺯﻧﺪﮔﻰِ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻜﻪﻫﺎﻯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰﺍﻡ ﻣﻦ،
                               ﺑﺮ ﺑﻮﻡِ ﺳﻔﻴﺪ.

ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﺸﻪ
ﭘﺸﺖِ هوش گم ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺷﺎﺩﻯ ﻭﺍﮊﻩ ﺩﺭ‌ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﻰ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﺎﻳﺪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍﻥﻫﺎﻯ ﺧﺴﺘﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﺁﻭﺭﺩ،
ﺗﺎ پیروزمندان ِﻫﺮﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﻤﻪﻫﺎﺷﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ
ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻞِ ﭘﺸﺖِﺳﺮ ﺑﺸﻜﻨﺪ
ﺗﺎ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺧﻔﺘﻪ، ﺁﻥﺳﻮﻯِ ﻫﻴﭻ، ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ.

پوشه‌ی ﺷﻦ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺭﺍﻩﻫﺎﻯ پیموده ‌شده ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﻢ
ﺗﺎ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﺩ:
                ﺧﻮﺷﻪﻯ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻳﺸﻪﺍﺵ
ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻭﺍﮊﻩﺍﺵ
رویا ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ‌.

ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎیم ﺭﺍ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﻴﻨﻢ
ﺗﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﻮﺩ.

                               ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۱۳۶۸


ﻗﺮﻣﺰ ِﺭﻭﺷﻨﺎﺋﻰ


ﻛم‌تر ﻛﻪ ﭘﻴﺮ ﺑﻮﺩﻳﻢ،
ﮔﺬﺍﺭﺕ ﺍﺯ تنم ﺑﺴﺎﺑﺲ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﺭﻭﺷﻨﺎﻥ ِﻗﺮﻣﺰ ِﺯﻳﺒﺎﻳﺎﻥ ﺷﻮﻡ.
ﺍﻳﻨﻚ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﻛﻰ ﺟﻮﺍن‌تر ﺁﻣﺪﻩﺍﻳﻢ،
ﺍﺯ ﮔﺬﺭ ِﺟﺎﻧﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،
ﺭﻭﺷﻨﺎﺋﻰ ِﻗﺮﻣﺰ ِﺯﻳﺒﺎﺋﻰ ﻣﻰﺷﻮﻡ.


                                  ۱۳۶۸


ﭘﺮﻭﺍﻧﻪﻯ ﺣﻮﺍﺱ


ﻋﺸﻖ ﻛﻪ ﺭﻭﻯ دلم ﻣﻰﭼﻜﺪ،
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪﻯ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻣﻰﭘﺮﺩ ﻭ
ﺑﺎ ﻧﺴﻴﻢ، ﮔﻢ ﻣﻰﺷﻮﺩ!

ﺗﺎ ﺳﻴﺎﺭﻩﻫﺎ ﺧﻮﺍﺑﺎﻟﻮﺩﻩ ﻣﻰﭼﺮﺧﻨﺪ،
ﺑﻬﺎﺭِ ﻫﺸﻴﺎﺭْﻣﺴﺖ،
ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺎﻥِ ﺣﺮﻭﻑﺍﺵ ﻣﻰﭘﺮﻭﺭﺩ.

ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ، ﺷﻌﺮ ﻣﻰ‌ﺑﻴﻨﻢ
ﺩﺭ ﺑﻴﺪﺍﺭﻯ، رویا ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﻢ!

                                                         ۱۳۶۸





www.nevisandegan.net