مانی
آهوی سرگردان وسینفونی ماه
تاريخ نگارش : ۱۴ خرداد ۱٣۹۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

در فیس بوک آنلاین بودم. تصادفی دیدم خانمی در ایران از «اهالی فیس بوک» خط هایی از شعر «آهوی سرگردان وسینفونی ماه» من را (پنداری که خودش سروده )در فیس بوک منتشر کرد! یکی دیگر از «اهالی فیس بوک» نوشته ای شناخته شده از من را که بیش از بیست بار در نشریات برونمرزی منتشر شده با حذف بخشهایی که با سلیقه ی سیاسی اش جور نبوده منتشر کرده و چون دوست من است خبر سانسور نوشته ام را هم به من داده است! نمی دانم سرانجام این جامعه ی ناسالم چه خواهد بود.
این هم شعر «آهوی سرگردان وسینفونی ماه» که سه بار در کتابهایم و بارها در نشریات منتشر شده است. اکنون که زنده ایم گاه بگاه اگر دل و دماغی باشد می توانیم اینگونه کارها را افشا کنیم، اما وای بحال مردگان و زمانی که ما نیز بمیریم!
<><><>


مانی

آهوی سرگردان وسینفونی ماه



چندیست هر بامداد
با آن که سحرخیز نسیتم
برمی‌خیزم،
افق را درمی‌نگرم تا شاعری مگر
با آب و آینه به دیدار زمین برآید.
برگ درختان را درمی‌نگرم
باشد عرق تن ِ ‌فرشتگان برآن چکیده باشد
آسمان را می‌نگرم تا برآمد سیمایت را بل‌که بیابم.

(هر چند تاکنون
آدمی ‌را از آسمان نعمتی فراهم نیامده
با این‌همه، نه‌اندک‌اند همروزگاران من
که در آسمان به جستجوی زمین‌اند!)

***
بی بادبان و پارو در دریا رها شده‌ایم
تنها با یک جهتنما
            که عشق است
       ( آنرا باری، اگر که یافته باشیم!)
***
برخاستم، پرده از جهان برگرفتم
تا بیابم دانائی گمشده را.
در فراسوی دَم - ‌بازدَم ماه
         در آه ِآب   در رویای دانه
در شوق سبز گیاه.
جستجو کردم دانه‌ی دانائی را
که باکره‌ی شفاف دانه‌هاست.
تنبور عارفان شدم
پستان‌های زمان را مکیدم
با نیستی به سخن درآمدم تا یافتمش!

چونان همه نامی ‌داشت
چونان همه لبخند، واژه و سرشک بود
با این‌همه، چونان همه نبود.
بوئیدمش             - باد، بهار را بوئید -
پرسیدمش            - ثانیه زمان را پرسید -
نوشیدمش            - چکه، دریا را نوشید -
آن‌گاه زندگی، چکامه‌ئی روشن بود
با گیسوان پریشان ماه، فروریخته در فضا.
زایش ستارگان بود در کهکشانی دوردست
خردسالی گرسنه بود زندگی در جنوب زمین
که سر می‌هشت بربالین مادری‌ اندوهگین.
یا نیلوفری که آرام می‌شکفت در کشتزاران دوردست
یا اسبی که می‌زائید و می‌بوسید کره‌‌اش را
یا سربازی فراموش شده‌ بود، باد کرده در سنگر.
چنین یافتمش
آن‌سان که ابرهای شیرگون، قله‌ها را بازمی‌یابند.

با او به سخن شدم
هم‌چون پنجره‌ئی مست که با کوچه‌ئی
       " افسوس!
نشد، نگذاشتند آن‌گونه که می‌شاید - بسرایمت
نشد، نگذاشتند آن‌سان که می‌خواهم بتابم
آن‌سان که می‌خواهم ببالم.
از تو با آینه‌ها سخن گفتم، شکستند
با سنگ‌های شکیبا سخن گفتم، گسستند
اینک ‌اما هر چه بادا باد
از تو، با شادی سخن می‌گویم
هر چند پیروان شیطان را
گویه‌های سوگوار پسندیده‌تر می‌آید.
من خود درازگاهی از پیروان شیطان بودم!

از تو با تو‌ آشکارا سخن می‌گویم
حتّا در برابر محتسب.
از تو، ای واپسین بازمانده‌ی شیفتگانی
                            که عشقشان رسوائی‌ست
ای فرجامین خشت
          که معماری جهان با تو به پایان می‌رسد!
دریغا از بربادرفتن ِآن همه سال
که نگذاشتند، نشد تا از تو بسرایم.
ای ترانه‌های شگفت ناسروده!
ای لبخندهای پرپرشده در یخبندان سکوت
دریغا عشق!
آهوی سرگردان زمین
که ‌اشباح، سنگ‌اش ‌می‌افکنند.
دریغا شعری عاشقانه
       که یارانم نیز آن‌ را مضکه‌ئی می‌پندارند!

( زاهدان، عشق را بر نمی‌تابند
واینان شعرعاشقانه را
و شگفتا که با هم
به نبردی تن به تن برآمده‌اند!)

بر آنانی که شایسته نیستند ‌اشکی نیفشان دلبندم!
که همروزگاران من
یا زندانی‌اند یا زندانبان
      ( حال آن‌که می‌توانستند شاعر باشند!)

نگاه کن! ایدون و ایدر، همه جا و همیشه
نامِ مچاله‌ی مسیح را در پنجه‌ی پیروانش.
اسب تابان را بنگر با شعری برپیشانیش
- لکه‌ئی از خورشید-
آری دلبندم
بر ناشایستگان ‌اشکی مفشان.
***
تو گنج رنگ‌ها و لبخندهای من بودی
کجاست بوی‌خوش ِدلت؟
کجاست دانائی دهانت؟
کجاست یگانگی؟

بیاد آرید کاکل روزی را که رخشش ِ‌آن
          تا کرانه‌های دوردست می‌تافت
و رامش ِجادوئی رامشگری را
             که با باد و در باد می‌گسترد
و چکامه‌‌اش خوشبو از نامی ‌بود
نامی ‌چونان همه
( شگفتا که آدمیان گونه‌گون را
گاه، تنها به یک نام می‌خوانند!)
کجاست، آن که باید ببیند
چگونه با رخنه‌ی پیری بر پیکرم
          راه می‌پویم بر ریسمان نازک زمان؟
و در آن دره‌ی زیر پا:
نیزار زهرآلود
انتظار مرده شویان
و دوزخ باورها دهان گشاده‌اند.

کجاست او که باید ببیند
چگونه روزگار می‌سوزد و خاکستر می‌شود؟

***
از گذشته تنها دشنه‌ئی برگرده به یادگار دارم
از گذشته، هزار رگ گسیخته و یک نام
که وااسفا، آوائی برلب همگان می‌بود
از گذشته نام او را دارم و
از‌امروز تازیانه‌ی سرزنشگران را
***
در آن تاریکی
نخستین کسی که تن به مهتاب سائید من بودم.
در آن تاریکی
آن که ستاره‌ی ناهید را یدک می‌کشید من بودم
عشق نخستین قابله‌ئی بود
که ناف مرا از زمان برید
درآن‌هنگام واژه‌ئی بود شب
          - ستارگان، نقاط حروفش -
جمله‌ئی بود
          - ماه نقطه‌ی پایانش -
باله‌ی ستارگان و آهنگ ماه بود
و ما، دو برگچه‌ی شناور بر دریاچه‌ئی ابدی.

ثانیه‌ها می‌ریختند
گوئی خزان درختی پیر را می‌لرزاند.
یافتم، آن‌گاه گمش کردم!
دانه‌ی دانای عشق ما چکه‌ئی بود شاید
که برای همیشه
برای همیشه در دریا گم شد.

                         بهار ۱۳۶۴

«»«»«»
برگرفته از جلد نخست «خوشه ای از کهکشان». انتشارات کتاب. آمریکا. ۲۰۰۸





www.nevisandegan.net