مانی
ﻗﺘﻞﻋﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﻰﮔﻨﺠﻴﺪ!
تاريخ نگارش : ۲۶ مرداد ۱٣۹٣

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

ﻗﺘﻞﻋﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﻰﮔﻨﺠﻴﺪ!

مانی

ﺳﺎﻝ ۱۳۶۶ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺭِ ﺍﺻﻠﻰِ ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ «ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﻯ ﻫﻨﺮ ﻭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ» ﻛﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﻧﺸﺮ ﻣﻰﻳﺎﻓﺖ، ﺑﺮ ﺩﻭﺵِ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﺍﻳﻞ ﺳﺎﻝﻫﺎﻯ ﮔﺮﻳﺰ ﻭ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁﻫﺎ ﻳﺎ ﮔﺴﺴﺘﻪ ﻭ ﻳﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻫﻞ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺗﻬﻴﻪ ﻃﺮﺡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻳﺎ ﺷﻌﺮ، ﻛﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭﻯ ﺑﻮﺩ. ﻫﻨﻮﺯ، ﺷﻤﺎﺭِ ﻣﺠﻠﺎﺕ ﺍﺩﺑﻰ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻳﻚﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﻳﻜﻰ ﺩﻭﺳﺎﻟﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﭘﺬﻳﺮﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖِ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﻯ ﻫﻨﺮ ﻭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ ﻳﻚ ﻓﺼﻠﻨﺎﻣﻪ ﺻﺮﻓﺎً ﺍﺩﺑﻰ_ ﻫﻨﺮﻯ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﻳﺎ ﻣﻰﻧﻮﺷﺘﻢ. ﺑﺎ ﻳﺎﺭﻯ ﺭﺑﺎﺑﻪ ﻭ ﻳﻚ ﺩﻭ ﺗﻦ ﺩﻳﮕﺮ، ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺭﺍ ﺩﻭﺍﻧﮕﺸﺘﻰ ﺗﺎﻳﭗ ﻣﻰﻛﺮﺩﻳﻢ. ﻣﻮﻗﻊ ﻃﺮﺍﺣﻰ ﻭ ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪﻯ ﻛﻪ ﻣﻰﺭﺳﻴﺪ، ﺭﻓﻴﻖ ﺟﻮﺍﻧﻤﺎﻥ ﺟﻠﺎﻝ ﺳﺒﺰﻛﻮﻫﻰ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺁﺧﻦ ﺑﻪ ﺑﻮﺧﻮﻡ ﻣﻰﺁﻣﺪ. ﺍﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻴﺘﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ، ﻛﻤﻰ ﺑﻨﻮﺍﺯﺩ. ﺳﻮﺍﻯ ﺁﻥ، ﻛﻴﻒ ﭼﺮﻣﻰ ﻗﺮﺍﺿﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺮﺷﺎﻧﻪ ﻣﻰکشید ﻭ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺭﺁﻥ ﻛﻴﻒ، ﻳﻚ ﻗﻴﭽﻰِ ﺑﻠﻨﺪ، ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﻭ ﺟﻮﻳﺪﻥِ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ، ﺧﻤﻴﺎﺯﻩ ﻣﻰﻛﺸﻴﺪ. ﺟﻠﺎﻝ ﺑﻰ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﻴﭽﻰ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ ﻣﻰﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻗﺪ ﻭ ﻗﻮﺍﺭﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﻔﺤﺎﺕِ ﻣﺠﻠﻪ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻛﻨﺪ. ﻫﺮﻭﻗﺖ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻗﻴﭽﻰ ﻣﻰﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺑﺎ ﻗﻴﺎﻓﻪﺍﻯ ﺟﺪﻯ ﻣﻰﮔﻔﺖ: «ﻃﻔﻠﻜﻰ، ﮔﺸﻨﻪﺱ!»
ﺩﺭ ﻫﺮﺷﻤﺎﺭﻩ، ﺩﺳﺖﻛﻢ ﭼﻬﺎﺭﺻﻔﺤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﻰ ﻭ ﭼﺎﭖ ﺁﺛﺎﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﺍﺣﺎﻥ ﻳﺎ ﻧﻘﺎﺷﺎﻥ ﻣﻌﺎﺻﺮﻣﺎﻥ ﺍﺧﺘﺼﺎﺹ ﻣﻰﺩﺍﺩﻳﻢ. ﮔﻮﻳﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻳﻖِ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﭼﻴﺮﻩﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻰ، ﺑﻴﮋﻥ ﺍﺳﺪﻯﭘﻮﺭ، ﺁﺩﺭﺱ ﺍﺭﺩﺷﻴﺮ ﻣﺤﺼﺺ ﺭﺍ ﮔﻴﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺤﺼﺺ ﻧﺎﻣﻪﺍﻯ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﻛﺮﺩﻡ. ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﭼﻪ ﺟﻤﻠﺎﺕِ ﻓﺮﻳﺒﻨﺪﻩﺍﻯ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﺍﺡ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺟﻬﺎﻧﻰ، ﺑﻠﺎﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻛﺎﺭﺗﻰ، ﺁﻣﺎﺩﮔﻰ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻃﺮﺡﻫﺎﻯ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﭼﺎﭖ ﻧﺸﺪﻩ، ﺍﻋﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ. ﭼﻨﺪﻯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺭﺧﻮﺭﻯ ﻃﺮﺡ ﻭ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۶، ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ۱۳۶۶.
ﺟﻠﺎﻝ ﺑﺮﺍﻯ ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪﻯ ﺍﻳﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ، ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﻛﻮﭼﻚ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﻣﺎ در شهر بوخوم ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﻣﻴﺰِ ﻛﺎﺭ ﻭ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻣﻮﺭ ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﻛﺰ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻰﻧﺸﺴﺖ، ﭼﺴﺐ، ﻗﻴﭽﻰ، ﺧﻂﻛﺶ، ﺷﺎﺑﻠﻮﻥ، ﺗﻴﺘﺮﻫﺎ، ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺗﺎﻳﭗ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻃﺮﺡﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻰﭼﻴﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺘﻰ ﻧﻤﻰﮔﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺒﻮﻫﻰ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎﻯ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﻭ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﻣﻮﻧﺘﺎﮊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻛﺎﺭﺵ ﻏﺮﻕ ﻣﻰﺷﺪ. ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ در ﻣﺮﻛﺰ ﺍﻳﻦ ﺷﻠﻮﻏﻰ ﻣﻤﻜﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻰﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﻯ ﻣﻄﻠﺐ ﻳﺎ ﺗﻴﺘﺮ ﮔﻤﺸﺪﻩﺍﻯ ﺑﻬﻢ ﻣﻰﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺳﻂ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻰﺩﺍﺩﻳﻢ ﺻﺎﺩﺭ ﻣﻰﻛﺮﺩ. ﻣﻦ ﺩﺭﺣﺎﺷﻴﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻰﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻰﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻓﻠﺎﻥ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺮﺍﻯ ﻓﻠﺎﻥ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﻳﺎ ﺯﻳﺮﺳﻴﮕﺎﺭﻯﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻃﺮﺡﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ! ﺩﺭﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ، ﺟﻠﺎﻝ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﮔﻴﺞ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻓﻜﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺳﻂ، ﻗﻄﻌﻪﺍﻯ ﮔﻴﺘﺎﺭ ﺑﻨﻮﺍﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻫﻰ ﻛﻨﻢ! ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺳﺮﺩﺑﻴﺮ، ﺑﻴﻦ ﺍﺗﺎﻗﻰ ﻛﻪ ﺭﺑﺎﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﻳﭗ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺩﺳﻮﺯﻯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺗﺎﻗﻰ ﻛﻪ، ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭﺁﻥ ﻭﺭﺟﻪ ﻭﻭﺭﺟﻪ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﺟﻠﺎﻝ، ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﻳﻜﻰ ﺩﻭ ﺗﺼﻨﻴﻔﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪﻡ:«ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺁﻳﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺷﺐ، ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻞﻫﺎ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ...»
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺮﺩﻥ ﺳﺎﻟﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﻯ ﺟﻠﺎﻝ ﺗﺎ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﻴﺪ: «ﻧﻪ، ﻧﻤﻴﺸﻪ! ﺍﻳﻦ ﻗﺘﻞ ﻋﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﻰﮔﻨﺠﻪ ﺭﻓﻴﻖ!» ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺩﻭﻳﺪﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: «ﻛﺪﺍﻡ ﻗﺘﻞﻋﺎﻡ؟!» ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻫﻤﻴﻦ ﻃﺮﺡ ﻣﺤﺼﺺ ﺩﻳﮕﻪ! ﻫﺮﻛﺎﺭﻯ ﻣﻰﻛﻨﻢ، ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩﻯ ﺩﺭ ﻛﺎﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﻰﮔﻴﺮﻩ!» ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩﻯ ﻧﺎﻡ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﺡﻫﺎﻯ ﺯﻳﺒﺎﻯ ﻣﺤﺼﺺ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﺁﻥ، ﺳﻠﻄﺎﻧﻰ ﺍﺯ ﻗﻤﺎﺵِ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﻳﻦﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺻﻨﺪﻟﻰ ﺟﻠﻮﺱ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﭼﻨﺪ ﺟﺴﺪ ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩﻯ ﺳﺮ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺑﺮﺯﻣﻴﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺻﺎﺣﺒﻘﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﺟﺴﺎﺩِ ﻟﺖﻭﭘﺎﺭ، ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪﺍﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺩﺭﺻﻔﺤﻪ ﺟﺎ ﻣﻰﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻳﺎ ﺍﺟﺴﺎﺩ. ﮔﻔﺘﻢ: «ﺗﺼﺪﻗﺖ ﺭﻓﻴﻖ! ﻳﻚ ﺟﻮﺭﻯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﺡ ﺭﺍ ﺟﺎﺵ ﺑﺪﻩ! ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﻃﺮﺡ ﺳﻤﺒﻠﻴﻚ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺭدﺷﻴﺮ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﻓﺸﺎﻯ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﻠﺎﻫﺎ ﻛﺸﻴﺪﻩ! ﺧﻮﺩﺕ ﻳﻚﺟﻮﺭﻯ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﻛﻦ! ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺳﺮﺑﺰﻧﻢ، ﺳﻴﺐﺯﻣﻴﻨﻰﻫﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﻟﻪ ﻣﻰ ﺷﻦ!» ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺟﻠﺎﻝ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻴﮕﻢﻫﺎ! ﺍﻳﻦ ﻛﻠﻤﻪ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻰ، ﻓﻜﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪﻛﺎﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﺑﻴﺎ ﻭ ﺑﺒﻴﻦ!» ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻰ ﭘﺮﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ، ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺟﻠﺎﻝ، ﺍﺛﺮ ﻣﺤﺼﺺ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻗﻴﭽﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﻗﺴﻤﺖﻫﺎﻯ ﺳﻔﻴﺪِ ﺑﻴﻦ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻛﺸﺘﻪﻫﺎ، ﻃﺮﺡ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﺋﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﮕﻨﺠﺪ! با خشم و حیرت گفتم«ﺟﻠﺎﻝ! ﺍﻳﻦ ﭼﻜﺎﺭﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﺮﺩﻯ؟ ﭼﺮﺍ ﻃﺮﺡ ﻣﺤﺼﺺ ﺭﺍ ﺗﻜﻪﭘﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻯ ﻣﺮﺩ؟! ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﺍﺛﺮ ﻫﻨﺮﻯﺳﺖ. ﻫﺮ ﺧﻄﺶ، ﻫﺮ ﻧﻘﻄﻪﺍﺵ، ﻫﺮﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﻛﻨﺎﺭﺵ، ﺣﺘﻰ ﺟﺎﻫﺎﻯ ﺳﻔﻴﺪﺵ ﻫﻢ ﻣﻌﻨﻰ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺩﺍﺭﻩ. ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺤﺼﺺ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ، ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﻭ ﻃﺒﻘﺎﺗﻰ ﺑﻴﻦ ﻛﺸﺘﻪﻫﺎ ﻭ ﺣﻜﺎﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ!» ﺑﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻛﺞ ﻛﺞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰﻛﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: «ﺍﻭﻟﻨﺪﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ، ﻣﻦ ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪﻡ ﻳﺎ ﺗﻮ؟! ﺩﻭﻣﻨﺪﺵ، ﻗﺘﻞﻋﺎﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻧﺼﻒِ ﻫﻤﻴﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﺑﮕﻨﺠﻪ! ﺳﻮﻣﻨﺪﺵ، ﻣﺤﺼﺺ ﻛﻪ ﺗﺨﻢ ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺱ، ﻃﺮﺡ ﭘﻴﻜﺎﺳﻮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻯِ ﻫﻤﻴﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭﺵ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ! ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻛﻤﺘﺮ ﺷﺪﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﻜﺎﻡ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ، ﻣﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﻛﻪ ﺗﻨﺎﺯﻉ ﻃﺒﻘﺎﺗﻰ، ﺧﻴﻠﻰ ﺗﻨﮕﺎﺗﻨﮓ، ﻓﺸﺮﺩﻩ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭﻩ! ﺗﺎﺯﻩ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﻪ! ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺍﻳﻦ ﺁﺧﻮﻧﺪﻫﺎ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﻃﺮﺡ دیگر محصص، یعنی همین «ﺑﻨﻴﺎﺩﮔﺮﺍﻳﺎﻥ» ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩﻩ! ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺁﺧﻮﻧﺪِ ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ ﺗﻮﻯ ﻧﺼﻒِ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﻰﮔﻨﺠﻪ! ﺍﻳﻦ ﻧﻘﺎﺵﻫﺎ ﻭ ﻃﺮﺍﺡﻫﺎ ﺍﺻﻠﺎً ﺑﻔﻜﺮ ﻣﺎ ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪﻫﺎ ﻧﻴﺴﺘﻦ! ﻟﺎﻣﺼﺐ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﺡ ﻣﻰﺑُﺮﻡ، ﺁﻥ ﻳﻜﻰ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺎﺩ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻰﺑﺮﻡ، ﺍﻳﻦ ﻳﻜﻰ ﻛﻢ ﻣﻴﺎﺩ! ﺍﻳﻦ ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺼﺺ، ﺷﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻛﺮﺩ! ﻏﺬﺍﺕ ﻧﺴﻮﺯﻩ ﺭﻓﻴﻖ!»

ﺩﻭﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻛﻪ ﺍﺭﺩﺷﻴﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﺩﺭ ﻧﻴﻮﻳﻮﺭﻙ ﻣﻠﺎﻗﺎﺕ ﻛﺮﺩﻡ، داستان را برایش گفتم. ﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﻃﻨﺰﻫﺎﻯ ﺑﻰﻭقفه‍ی ﺍﻭ، ﻛﻤﻰ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ. ﺟﻠﺎﻝ، چندی بعد، ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺑﺤﺮﺍﻥﻫﺎﻯ ﺭﻭﺣﻰ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺁﺧﻦ ﻛﺸﺖ ﻭ ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ. ﺻﻔﺎ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎﻯ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺑﻰﻋﺎﻃﻔﻪ، ﻧﻤﻰﮔﻨﺠﻴﺪ.
ﻳﺎﺩﻧﺎﻣﻪ ﺍﺭﺩﺷﻴﺮ ﻣﺤﺼﺺ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﻪ.


دیدار با اردشیر محصص در نیویورک
نیویورک سال ۱۹۹۱ یا ۱۳۸۹

برای یک شب سخنرانی و شعرخوانی به نیورک رفته ام. درمنزل دوستی میهمانم که همسری کره ای دارد و در طبقه‍ی پنجم یک آپارتمان کوچک ساکن است. تلفنی با اردشیر محصص قرار میگذارم به دیدارش برویم. وقتی به آپارتمان کوچک، تاریک و شلوغ او وارد شدیم، بسیار شگفت زده شدم که اردشیر چگونه می تواند در اینجا زندگی و نقاشی کند. روی میزها پراز مجله و کتاب و کاغذ و ابزار کار اند. دیوارهای کوتاه تا سقف هم، در قفسه های نامنظم دنیایی از مجله ها و کتابهای در هم ریخته جای دارند. اردشیر نسبتا تنومند است. همان کلاه کپی همیشگی را بر سر دارد. شلواری گشا و یک بلوز با رنگ آبی تیره هم در تن دارد و تشخیص او در آن آپارتمان نیمه تاریک کار ساده ای نیست! ما را روی دو صندلی کوچک و فرسوده‍ی فرانسوی می نشاند. در گفتارش دائم بین نقاشی، طرح، اوضاع اجتماعی در ایران و احوالپرسی با ما جابجا میشود. گاهی دور خودش میچرخد و طرحی یا نقشی از خود را به زحمت از لابلای کاغذها پیدا می کند، بیرون می کشد و درباره‍ی آنها سخن می گوید. چند مجله‍ی معتبر طراحاهان جهانی را هم که برخی ازکارهایش بسیار زیبا و آبرومندانه در آنها چاپ شده اند به ما نشان می دهد. دوست همراهم مانند من مبهوت، سراپا گوش و دستان بر زانو نشسته به جملات کوتاه و پرمعنی اردشیر گوش میدهد که طنزی تلخ هم درآنها پنهان است. از اینکه طرحش را در «دفترهای ادبیات و هنر» قیچی زده و فشرده کرده ایم گله مند است. جای جلال خالی که خودش این شاهکارش را توجیه کند. من با شرم و جملاتی طنزآمیز اردشیر را قانع میکنم که تقصیر خودش و طرحش بوده که از کادر صفحه بندی مجله ما فراتر رفته است! میگویم «آقای محصص شما صدها نقاشی و طرح خود را در این قفسه های تنگ جا داده اید بگونه ای که کارکترها نمی توانند تکان بخورند و نفس بکشند! چرا اینکار را کرده اید؟!» میگوید «مگر نمی بینید آقای عسگری؟ جا ندارم!» میگویم «ماهم در چهارچوب هر صفحه دچار همین کمبود هستیم و نمی توانستیم نیمی از طرح را به صفحه‍ی بعدی منتقل کنیم!» می گوید «خوب است که برای حرف معطل نمی مانید!» گویا دوسه تا عکس هم باهم گرفتیم. تقریبا چسبیده به هم. کمبود جا اجازه نمی داد راحت کنار هم بنشینیم. تازه، دوسوم عکس را هم هیکل تنومند اردشیر پر کرده بودند! به ما چای یا قهوه تعارف میکند. می نوشیم. قرار همکاری نزدیکتر با او میگذارم. خداحافظی میکنیم و بیرون که می رویم هر دو در خیابان سینه هایمان را فراخ میکنیم و چند نفس عمیق می کشیم. چقدر داشتن فضا خوب است!
اردشیر چند نامه هم نزد من دارد روی کارت پستالهای کوچک. او کوتاه و فشرده می نوشت. امیدوارم این کارتها را در میاه چند هزار نامه ای که در سالهای پیش از اینترنت و ایمیل برایم نوشته شده اند پیدا کنم و متن شان را اینجا بگذارم.



دیدار با بیژن اسدی پور در نیوجرسی

یادم نمی آید که در نیوجرسی شب شعر داشتم یا بیژن اسدی پور آمده و مرا از نیویورک نزد خود برده بود. برعکس اردشیر محصص، بیژن خانه‍ی بزرگی دارد و زیر زمینی بزرگ که کارگاه نقاشی اوست. نظم و دقتی چشمگیر در چیدن اشیاء، کتابها، مجلات و طرح هایش توجه هر تازه واردی را جلب میکند. بیژن شاداب، طناز و گشاده چهره است. با همسر و فرزندانش در این خانه که تراسی بلند باچشم اندازی زیبا دارد زندگی میکند. در جلد دوم همین کتاب از نخستین دیدارم با او در پادگان فرح آباد تهران نوشته ام. همانگونه صمیمی وخودمانی از من پذیرایی میکند. مرا به اینجا و آنجا هم می برد برای گردش. از جمله به کنار دریا. یادم نیست در همین سفر بود یا سفر دیگرم به نیوجرسی که فرامز سلیمانی هم به ما پیوست. فرامز و بیژن از یاران نزدیک به هم بودند. بیژن ما را کنار دریای مواج با موجهای کف آلودش برد. ساعتی سه نفری در آنجا بودیم و همانجا شعری نوشتم برای این دو هنرمند و شاعر و تقدیمشان کردم. امروز که آرشیو نامه ایم را می نگرم می بینم دهها نامه و طرح از بیژن در آرشیوم هست. او عادت داشت طرحی از خود را کپی میکرد و دور و بر و جاهای خالی طرح جملاتی چرخان می نوشت. مثلا نامه اش از روی شانه‍ی زن یا مرد یا پرنده ای که طرح زده بود آغاز میشد و جملات قوسی و دایروار، عمودی یا منکسر دور پیکر یا درون آنها نگاشته میشدند. انگار ماری سرخ یا سبز (او اغلب با خودکار قرمز یا سبز می نوشت) بر پیکر طرح چمپاتمه زده است. برای خواندن نامه باید مرتب ورقه را به چپ و راست می چرخاندی یا خودت برمی خاستی و دور نامه می چرخیدی و در همان حال که گردن خود را هم چپ و راست و چشمهای خود را هم مانند دوتا گلوله در جهات مختلف هدایت میکردی تا بتوانی نامه را بخوانی. همکاری بیژن و من سالها به درازا می انجامد. طرح های او را سوای چاپ در «دفترهای ادبیات و هنر» در یک ماهنامه ادبی فرهنگی آلمانی زبان با نام «پل» که آلمانی ها و ترکهای مقیم آلمان آن را منتشر میکردند به دست چاپ می سپردم. هرجا مجله ای بفارسی راه می افتا من چند طرح از بیژن را برایشان می فرستادم. باید شادمان باشم که بیژن طرحی از من نزد وگرنه سطح بالای سرم که طاس است میشد جای نامه نگاری او. بهنگامی که با بیژن مکاتبه‍ی کاغذی داشتم هرگاه سرم گیج میرفت همسرم میگفت حتما دوباره نامه ای از آقای اسدی پور را خوانده ای!
اینهم شعری که برای بیژن و فرامز نوشته بودم:


کف ِ قُلقُله زن
             برای فرامرز سیلمانی و بیژن اسدی پور


غلتان بر چینابها
کفِ قلقله زن منم برین دریا که می رود.
*
چکه ای بودم سرخوش، همدل ِ آبها
پگاه ِ عشق که طی شد کف شدم
سپید، با اندامی از حباب و هوا.
بربال ِ موجها در خود فروشکنانم
می افکند مرا زمان به حاشیه ای دیگر
وقتی که نیمروز عشق جز حبابش به دهان نیست.
*
چه نرماهنگ ِ حیات باشد این دریا
چه مخمل ِ ملایم موسیقی
کوههء کفم من، کف ِ قلقله زن!
*
پایان ِ عشق
حبابواژگان ِ دهانم را که می ترکاند
سکوت، کلمه ای سپید می شود
کلمه، دفدفِ کف
و کف، هیچ می شود، چنین که منم!
*
" حباب کوچولو!
با این پوست نازکت بر این دریای بی قرار چه می کنی؟"
*
" می خوام که آبم کنی، تو دریا خوابم کنی
                نسیم سرگردانی!"
*
" کف ِ قلقله زن!
در کرانه، شاعری با موهایی از برف ودهانی از بهار
چشم به راهته
و نقاشی،که حبابها را
بر پوستِ خیس ِ دریا ابدی می کند!"
*
در خود فروشکنان
بر شانهء آبها و بر این جهان ِ آبی فراپیش می غلتیم.
*
گاهی چه زیباست برون جوشیدن از خیزابه ها
حباب و هیچ شدن
اگر چینابهای زمان در کرانه ای بی کران
تو را در کلمات یک شاعر یا بر بوم یک نقاش بپاشند
پیش از آنکه غروب شیدایی
حباب ِ روح تو را یکسره بخموشاند!
اینهم سروده ای از روی مهر از فرامرز سلیمانی در همین پیوند:



فرامرز سلیمانی
                   به مانی شاعر
                   با یاد روزان و شبان خوب نیویورک
                   آبان ۱۳۷۱



با موج و کف



با موج و کف اطلس آبی را طرح زدیم
پیش چشمان ما اقیانوس خیال بر کلام می شورید
به شبنم زاران پائیز رفتیم
تا با رفتن،ِ آفتاب را دریابیم
های و هوی رنگ برچشم انداز قلم می شورید

آمدیم از راههای شرقی عاطفه.
در انفجار حادثه
تن هامان را در غبار شستیم
نگاه پائیزی مان تطهیر شد
به شامگاه، مسافران معصوم
در آفتاب و رنگین کمان گم شدند.







www.nevisandegan.net