مانی
من نیز بر تپه‌ی جلجتا زاده شدم!
تاريخ نگارش : ۱۴ آذر ۱٣۹٣

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

بر تپه‌ی جُلجَتا

---

کلیدها را جهانفرسایان به درون تاریکی برده‌اند.
نریان گرسنگی فراز قاره‌ی لهیده ماغ می‌کشد.
کودکان را تُندباد می‌رباید.
و آن که فرمان می‌راند بر این سرزمین
             صدائی از خاکستر دارد!

این جهان را، کمر
کدام رهگذر؛ مگر می‌شکند؟
که براین تپه‌ی جلجتا
با هر انسانی پیامبری زاده می‌شود؛
تا بر چلیپائی بمیراند
یا خود برآن بمیرد!
---
کلیدها درنُهْ توی ِتاریکی‌اند.
آن که فرمان می‌راند؛
خداوند گنجینه‌ئی‌ست
یا گزمه‌ئی سرمست؛
که لبخند را آرایه‌ی فرومایگی‌اش می‌کند
و از خمیر واژگان تندیس مرگ را طرح می‌اندازد.
---
من نیز بر تپه‌ی جلجتا زاده شدم!
اندوه من با بادهای کولی به سوی تو وزیدند
دستانم؛ برآمدند از درون قاره‌ها تا دستان تو را بیابند
تو نبودی؛
نه بدان‌جائی که خِرَد یخ ‌می‌بندد
نه بدان‌جائی که مهربانی می‌شکوفد.
باور من‌ اما توئی که خواهمت یافت:
در بوی غنچه‌‌‌‌‌‌‌‌ئی
در درون زمانی گمشده
یا در گرمای بوسه‌ئی.
کلیدها، در دخمه‌های تاریک‌اند،
و پنجه‌های گره‌گشایان
شِرٌه شِرٌه می‌کنند پرده‌ی شب را.
---
چیست هر میلاد بر این قله‌ی جلجتا
هنگا‌می ‌که در تاریکخانه‌ی جهانفرمایان
تنها تصویر جهانی مرده نقش می‌بندد؟
چیست هر زایش؟
جنایتی؛ یا شعله‌‌‌‌‌‌‌‌ئی پیش خزنده در گریبان شب؟
---
آن که بر پستان زمین مک می‌زند
به ‌امید شیرابه‌ی زیستن؛
می‌میرد؛ می‌میرد به روزهنگام
و زاده می‌شود در رویایش شباهنگام.
زان که در این جهان خسته
رویا، تنها پناهگوشه‌ی آدمی‌ست.
و کلیدی که نقش می‌بندد
در کارگاه خیال
خواب دروازه‌های بسته را می‌‌آشوبد.
---
بدان‌جائی که رویا، حقیقتی می‌شود
خواهمت یافت
آن‌گاه، هر قفل بسته
کلیدواژه‌ی عشق را پذیرا ‌می‌شود!
---
                                                                            از کتاب«عشق،واپسین رستگاری» دیماه ۱۳۶۷





www.nevisandegan.net