مانی
بهرام چوبینه:زندگینامه احمد کسروی...یادواره ای از یک اندیشمند و منتقد ایرانی، آنگونه که بود
تاريخ نگارش : ۱ بهمن ۱٣۲٨

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

زندگینامه احمد کسروی...یادواره ای از یک اندیشمند و منتقد ایرانی، آنگونه که بود...!!!
از: بهرام چوبینه ... ۲۹ مهر ۱۳۶۷
یادآر ز شمع مرده، یادآر
این حقیقتی است انکارناپذیر که قرن‌هاست سخن سرایانی چون حافظ، سعدی و مولوی در کشور ما به وجود نیامده‌اند. اما این هم حقیقتی است که بیش از یک قرن این اندیشه در متفکرین اجتماعی ایران رسوخ یافته که روزگار شاعران دو پهلوگو و قافیه ‌پرداز و یا دوران لفاظی و در لفافه سخن گفتن به سرآمده، به این سبب نه اشتیاقی به دنبال کردن راه آنان در مردم دیده می‌شود و نه جایگاه همایونی آن صدرنشینان ابدی ادب فارسی را خالی می‌انگارند.
دوران دگرگونی معیارها و ارزش‌هاست. ایرانیان در حسرت شنیدن اندیشه‌های نو و بدیع صبر و قرار ندارند. مصلحین اجتماعی بر این باورند که وصف گل و بلبل و سرانجام فاجعه‌آمیز عشق پروانه به شمع، یا تکرار غم‌انگیز قصه لیلی و مجنون و فرهاد و شیرین، درمان دردهای توده نادان، بیمار و گرسنه را نمی‌کند.
بازگویی این افسانه‌ها، تنها برای سرگرمی و لودگی و فضل فروشان شکم‌ پرور مناسب است. دوران لمیدن حکام فربه بر کرسی حکومت گذشته و فریاد گوش خراش توده تازه از خواب برخواسته، آسایش و آرامش را برای خدمتکاران کاهل، حیله گر و تن‌پرور این حکومات حرام کرده است.
واژه‌های جدیدی شنیده می‌شود، آزادی، مساوات و عدالت، توده زحمتکشان و رنجبران و بالاخره گفتگو از "عشق به میهن" است. از تعلیم و تربیت با اصول دنیای نو سخن می‌رود. پیشاهنگان بیداری ایرانیان راه نجات توده را در روشنگری مسائل و گره‌های کور اجتماعی می‌دانند. معتقدند که مردم هرگز آزاد نخواهند شد مگر قدرت حکومت محدود و روحانیون به ‌دار آویخته شوند.
در مقابل این توفان ویران‌گر، سنت‌گرایان بیش از پیش پایداری نشان می‌دهند. سرسختانه در پیرامون شعر و شاعری و تصحیح دواوین شعرا و نگهبانی خرافات مذهبی پافشاری دارند. برخورد و تصادم این دو نظریه چاره‌ناپذیر و تا حدودی طبیعی است. هر دو گروه راه خود را می‌روند. تعداد نوجویان و مصلحین به سبب بافت فرهنگی جامعه ایرانی ظاهراً ناچیز است. اما این گروه پرخاشگر و کوچک سخن‌گویان واقعی رنجورانند. مردم با حیرت‌زدگی به گفته‌ها و نوشته‌های آنها توجه می‌کنند و در انتخاب راه خود کمی محتاط و سرگردانند، در انتظار نتیجه این مشاجرات نشسته‌اند، بیماری "خراباتیگری" و درویش‌مسلکی روح و جسم مردم را آلوده و وامانده ساخته و توانایی قیام و حرکت را از آنان گرفته است.
سنت‌گرایان و حکومت‌گران می‌دانند که بیداری توده فریب‌خورده به سود آنها نیست، منافع آنها را به خطر می‌اندازد. در گوشه‌های تاریک مساجد و سالن‌های مجلل، با صدایی لرزان فرارسیدن خطر را به یکدیگر گوشزد می‌کنند. آنها می‌دانستند و می‌دانند که اگر مردم از خواب بی‌خبری و غفلت بیدار شوند، چون سیلی بنیان ‌کن همه چیز را خراب و نابود خواهند ساخت. مقام و منزلت آنها را به چیزی نخواهند شمرد. صندلی‌های صدارت و وزارت و منبرهای منبت و مزین ‌شده، به هیزم آتش لهیب کشیده قیام عمومی تبدیل خواهد شد و به قلب کینه ‌جو و از نفرت تلنبارشده مردم رهاشده، گرمی مطبوعی خواهد بخشید.
فریبکاران به اشاره اربابانشان در پی پیش‌گیری حادثه برآمدند. خفظ "نیرنگستان" تنها به یک شرط ممکن بود، نگهداری سنت‌‌ها، بی‌خبری و فریب منظم و متشکل توده‌ها. درس‌خوانده‌های آنها هزار و چند صد سال فرهنگ واپسگرا را پشتوانه این راه حل می‌دیدند. آنها دریافته بودند، مردمی که به بیماری تقدیر و رضا و قضا گرفتارند، توانایی چاره‌اندیشی و اعتراض را ندارند.
ملایان معتقدند که مسلمان واقعی کسی است که مانند چارپایان به طویله برود و در مقابل صدقه زورگویان فروتن و "خاکی" باشد. زیرا مردمی که برای حل حیاتی‌ترین مسائل و مشکلات خود به فال‌گیر و سرکتاب بازکن معتقدند و برای تعیین ساعات سعد و نحس به نزد آخوند محله می‌روند، از درک حقوق طبیعی خود ناتوانند. واژه‌های استقلال، عدالت، آزادی و حقوق ملت و حدود قدرت دولت برای مغز تلنبارشده از موهومات، غریبه است و سبب سرگیجه می‌شود.
توده‌ی تا گلو فرورفته در لجن ‌زار خرافات، همه چیز را فدای آخرت و افسانه‌های باطل می‌کند. عزیزترین کسانش را به کشتارگاه متولیان و کلیدداران بهشت می‌فرستد. کسی که فرزندش را به جای فرستادن به مدرسه و دانشگاه به سوی قربانگاه "قدس" روانه می‌کند، ارج و مقام دانش و دانشگاه را نمی داند. بودن و نبودن آن هم برایش بی‌تفاوت است. به همین سبب به نگاهداری آن نمی‌پردازد. در جلوی لشگر "قدس" هرچه باشد، کارگاه، پالایشگاه، کارخانه و یا کلبه محقر دهقانان، فرقی نمی ‌کند، زیرا که خود در ساختن آن دخالتی نداشته است، مانعی است برای وی و هم‌رزمانش به سوی ناکجاآباد قدس، پس باید خراب و نابود گردد.
برای ویران کردن، احتیاج به عمله اجنبی نیست، زیرا شیادان و توده‌فریبان، همیشه تصویر مار را بر نوشتن واژه "مار" ترجیح می‌دهند.
حکومت‌گران و صدرنشینان اینگونه جوامع از مصلحین و متفکرین اجتماعی بیزارند. کسانی را به بازی می‌گیرند که "فضول" نباشند. اینان مأموریت دارند برای حفظ "نیرنگستان" و حیله‌گران منبرهای مرتفع از عاج و آبنوس بسازند، تا نفس جادویی و بیماری‌آور پاسداران خرافات، بیشتر و رساتر به گوش "خلایق" برسد. ملایان ظاهراً با خدایان راز و نیاز می‌کنند، اما به واقع به نیایش اهریمنان مشغولند و هم‌ نوعان خود را فریب می‌دهند. به ادیبان و شاعران خودفروش و مدیحه‌سرایان پولکی که در سراپرده حاکم، فقط و فقط به خاطر یک بست تریاک، چشمان وزغ ‌زده و خون ‌گرفته حاکم را به چشمه کوثر و آبله‌های صورت بدترکیب پیشکاران والی را به شکوفه‌های بادام تشبیه می‌کنند، بیشتر احترام قائلند.
توده فقیر و غافل به سفره حاکم دعوتی ندارد، زیرا به سبب سرشت تربیتی‌اش، موقع‌ نشناس و بی اصل و نسب است، از دیدن سفره رنگارنگ دست و پای خود را گم می‌کند و حرکات حقیرانه و فقیرانه و نق ونوق جاهلانه، عشق مجلسیان را منقص می‌نماید. سنت‌گرایان و حکام، لوده‌ها و عوام‌فریبان و مداحان را بیشتر دوست دارند، اینان آقایی و سروری آنان را تضمین و تحکیم می‌کنند. عالم نمایانی که دین و ادب را چون کالایی بی‌ارزش در چارسوق سقط‌ ‌فروشان به حراج گذاشته‌اند، محترم ‌ترند. در دکان این متولیان نادانی و خرافات، کنجکاوان و خرده‌ گیران حق چانه ‌زدن ندارند. وراندازی کالای بنجل این سوداگران مزور مجاز نیست، یا با تواضع و فروتنی و با "ایثار و عبودیت" همه چیز و همه کس به ابتیاع آنچه که عرضه می‌شود باید رفت و یا تکفیر و لعنت دکانداران فاضل و علامه و مجتهد را به جان خرید و دل به دریای بلا زد و سر فدای ایراد و انکار خود نمود. "صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است".
احمد کسروی هم‌میهن آزاده و بی‌باک ما در چنین دورانی که از یک نابسامانی و پریشانی مستمر و مداوم محشون است و سوداگران دین و سیاست دست در دست یکدیگر به چپاول عقل و مال مردم مشغول بودند، در خانواده‌ای آزاده متولد شد و در کوچه‌های بن‌بست اخلاق و ادب زمان خود رشد و پرورش یافت.
برخلاف چرخش دوران، نه آموخته‌های مکتبی خود را چون کالایی پرسود به فروش گذاشت و نه به مانند فضل‌فروشان توخالی دوران خود، تسلیم زورمندان و دولت‌مندان گردید و هیچگاه فریبکاران را ستایش نکرد. او با بی‌پروایی و بی‌باکی عالم‌نمایان و روحانی‌نمایان را رسوا ساخت. بدآموزیهای آنان را در نوشته‌های کوچک و بزرگ خود، مستدل و محکم بیان کرد. آثار او در رد عقاید رایج فرقه شیعه در ایران ضربه‌ی زیرکانه‌ای علیه خودفروختگان پرمدعا بود که یک عمر یاوه و مهمل به هم بافته بودند و به پچ‌پچ مداوم ملایانی که چون وز وز زنبورانی که چوب در لانه‌شان کرده باشند اعتنایی نمی‌کرد.
محبوبیت و اشتهار کسروی نه به این سبب است که با زبان مردم کوچه و بازار چیزی نوشت و یا با بیان فقر و بی‌چیزی دردمندان برای خود کسب آبروی انقلابی کرد. اشتهار و معروفیت او در میان ایرانیان به خاطر طرح صادقانه سئوالاتیست که تا زمان او با این صراحت و شجاعت، گفته و نوشته نشده بود. سئوالاتی که قرن‌ها در ذهن ایرانیان ادیشمند وجود داشت، اما جرأت بیان و حسارت نوشتن آنها را نداشتند.
کسروی با آوای انسانی و صمیمی خود آرامش شغالان بیشه خرافات را بر هم زد. دین‌فروشان و طبیعتاً پاسداران آنان را رسوا ساخت. پاسداران چماق به دست کاخ خرافات و تعصبات مذهبی را که همیشه چمباتمه زده بودند تا از ورود معترضین و خرده‌ گیران جلوگیری کنند، بی‌آبرو و بدنام کرد. نام‌آورترین ملایان و دست‌پروردگان این مکتب اهریمنی را با نام و نشان مرتجع و واپسگرا خواند. بدآموزی‌های این قشر بیمار را برای جامعه ایرانی فسادانگیز و مخرب شمرد و پرده‌های حجب و حیای کاذب و نادرست را درید و معیارهای قلابی فرقه شیعه و جعلیات تاریخی آنان را با شجاعتی بی‌بدیل سئوال‌آمیز کرد.
پس طبیعی بود که مورد تنفر حاکم و ملا قرار گیرد. کسانی که قرن‌ها زالو منشانه به مکیدن خون توده ناآگاه عادت کرده بودند و روزگار خوشی را گذرانده بودند، گفته‌ها و نوشته‌های انتقادی و روشنگرانه کسروی را سهم‌گین و وحشت‌انگیز می‌شمردند، به او تهمت بابیگری و بی‌دینی می‌زدند، اما این وصله‌ها به او نمی‌چسبید، زیرا خود، این عقاید را در نوشته‌هایش رد کرده بود. مریدان شیطان به نفرین وی پرداختند، هیچکس حق نداشت با او سخن بگوید و یا نوشته‌ای از او بخواند و با جنون وحشیانه‌ای علیه او نوشتند و در پی بی‌آبرو ساختن او بودند. اما کسروی به نفیر، بوق و ناله مریدان شیطان گوش نداد. مانند شمعی جانباز به اطراف خود روشنی بخشید و کینه‌ای در دل نگرفت. سیاستمداران و کاهنان معبد اهریمن از کسروی بیزار بودند، زیرا دائماً به گوششان می‌خواند که به بهبود فرهنگ ملی بکوشند و از اعتقادات اهریمنی دست بردارند. تهمت زندقه و کفر هم اثری نکرد، زیرا کسروی در آثارش خدا و رسول را با احترام یاد می‌کرد و "پاک دینی" را که مخلوطی از عقاید معنوی سامی و آریایی بود تبلیغ و انتشار میداد.
ماجرای زندگی احمد کسروی یکی از سرگذشت‌های غم‌انگیز تاریخ تحولات مذهبی و سیاسی معاصر ایران است. زیرا هیچ سرگذشتی پرشورتر از صعود این آذربایجانی شورانگیز به قله حکمت و دانش نیست و هیچ حادثه‌ای در تاریخ ادبیات معاصر ایران پرهیجان‌تر از ماجرای زندگی و ترور وحشیانه و دردناک او در کاخ دادگستری ایران نمی‌توان پیدا کرد.
کسروی کیست و از کجا آمده است؟ و با چه انگیزه‌ای و به چه سبب این آتشکده متحرک، چنین آثار بزرگی را نوشته‌ است؟ پرسش‌هایی که همواره افکار ما ایرانیان را در تب و تاب نگاه‌داشته است.
در این سطور مختصر امکان آن نیست تا کسانی را که ذهنی روشن و قلبی مشتاق دارند، به تماشای بزرگترین و جذاب‌ترین درام روحی ایران معاصر بخوانیم و زندگی شورانگیز بزرگترین اندیشمند و منتقد دین اسلام را در مقابل نظر دوستدارانش قرار دهیم.
کسروی پیشاهنگ و پیشتاز بی‌باک و متهوری بود که به ظلم و ستم و ناروایی‌ها به ستیزه برخاست و چنانکه خواهیم دید در راه حقیقت، فقر و نادانی، جهالت و خرافات، شکنجه و استهزا مردمان کوردل، حتی مرگ را با گشاده‌رویی پذیرا شد. شاید این سطور مردمان کشورش را داناتر گرداند و حکمت و دانش، آزادشان بسازد.
از این رو و در این گفتار تنها به شرح وقایع کلی که در زندگی شادروان احمئ کسروی تأثیر فراوانی داشته است، اکتفا می‌کنیم تا معلوم گردد چگونه عقاید او پدید آمده و افق‌های فکری وی گشورده شده، و به پیروز‌های معنوی و فرهنگی نائل آمده است.
متاسفانه در خود توانایی آن را نمی‌بینم تا تصویر جانداری از زندگی و افکار کسروی، کسی که بیش از هر نویسنده و مصلح اجتماعی، بلکه هر سردار و سیاستمداری در زندگی ما ایرانیان عصر حاضر تأثیر گذاشته است، به طور شایسته‌ای نشان دهم. حقیقت این است که احمد کسروی سعی داشته است ظلمتکده ایران را روشنی بخشد و هم میهنانش را به سوی کمال فرهنگی، یعنی به سوی عشق به حکمت حقیقی رهنمون گردد. پس اگر نوشته‌ای از او در دست ایرانیان است که مورد پسند دسته‌ای و یا سبب نفرت گروهی دیگر می‌شود، این گناه کسروی نیست، زیرا به دشواری می‌توان ایمن دلبستگی‌ها و یا دشمنی‌ها را با معیارهای فکری و انسانی کسروی سنجید و یا قضاوت غایی را ابراز کرد.
معاصرینش او را زندیقی ستیزه‌جو می‌شناختند، اما به شهادت نوشته‌هایش می‌توان نوشت که او میل داشت کابوس جهل و نادانی را از ایران دورگرداند. روزگار او موجبات ناشادی برای مردم بسیار بود و بیدادگری، فقر، نادرستی، تجاوز، حرص و آز، تعصب و خرافات، جنگ و جدال همه جا را فراگرفته بود. قدرتمندان شکوه و جلال خود را به بهای نادانی و عذاب و شکنجه دهقانان و کارگران فراهم می‌کردند.
رنج حقیقی کسروی از همین ناشی می‌شود که جامعه مفلوک ایران را از همه سو می‌بیند و از میان همین درد و عذاب روحی است که قلم به دست می‌گیرد و به نوشتن آغاز می‌کند. او قبل از آنکه شیطان و مریدانش بر ایران حاکم شوند، از فساد و دژخیمی آنها گفت و نوشت و افسوس که دانایان! پندهای صمیمی و پربهای او را ارج ننهادند و حال در منتهی ذلت و نگون‌بختی آنجه که کسروی سال‌ها پیش چون زندیقی آواره بیان و اعلام کرده بود، با فضاحتی غیرقابل وصف تجربه کردند. مخالفانش او را از امروز دوست دارند، بلکه او را می‌پرستند و هر روز بیشتر از گذشته به او و افکارش عشق می‌ورزند.
نوشته‌های پر سر و صدای کسروی علیه خرافات و کهنه‌پرستی، جامعه ایرانی را روحی تازه بخشید. انتقادات و خرده‌گیری‌های میرزا فتحعلی آخوندزاده، طالبوف‌اف تبریزی، حاج زین العابدین مراغه‌ای و غیره را کسروی با جسارت و تهور بی‌نظیری به حد کمال رسانید. کسروی و افکار وی در تمامی نویسندگان مذهبی و مورخین و محققین ایران تأثیر گذاشت، هرچند که از بردن نام آثار او عمداً خودداری کردند، تا جوانان جستجوگر به دنبال خواندن آثار او نروند، بلکه خواندن آثار او از رونق بیفتد.
کسروی دلباخته حکمت و دانش و از جنگ و جدال گریزان بود. ملایان را بیشتر به عنوان شعبده‌باز تردستی می‌شناخت، زیرا که خود این شعبده بازی‌ها و تردستی‌ها را در جوانی آموخته بود. گاهی چنان مفتون و سرگرم آرمان‌ها و آرزوهایش می‌شد که فراموش می‌کرد، دوستدارانش را در یک کشتی بی‌بادبان بر روی دریایی بی‌کران و پرموج به دنبال خود به خطر انداخته است. شاید احساس می‌کرد انسان‌های پیرامون او محتاج هیجان هستند و برای رسیدن به مقصود می‌باید پیرامونیان را همیشه در طوفانی از سئوالات و ایرادات قرار داد. گاهی چنان از فرهنگ مغولی و اسلام بدوی بیزاری می‌جست که حتی کسروی متعقل و اندیشمند، به یک انسان نامتعادل و غیرقابل تحمل تبدیل می‌گردید.
چرا کسروی مورد التفات مردم زمان خود قرار نگرفت؟ و چرا حاکم و ملا تا آنجا که مقدورشان بود از انتشار عقاید او جلوگیری به عمل آوردند؟ اصولاً یورش بی‌باکانه او به "برگزیدگان" و مشهورین جامعه ایرانی و به ویژه مورد تردید قرار دادن معیارهای رایج مذهبی و دستگاه وابسته به آن، با چه بهانه‌ای صورت می‌گیرد؟ آیا احمد کسروی خود فرآورده همان دستگاهی نبود که بعدها به انتقاد از آن پرداخته است؟ آیا افکار و عقاید وی بازتاب فرهنگ به بن‌بست رسیده ایرانی نبود؟ و به همین سبب در دوران بلوغ و اندیشمندی با آن بدآموزی‌ها به مبارزه و پیکار برنخواست؟
کسروی در "خانواده ملایی" به دنیا آمد. اجداد او در محله "هکماوار" تبریز سمت "ملایی و پیشوایی" داشتند. سال‌ها به سبب مرگ زودرس پدربزرگش "مسجد و محکمه موروثی" بی‌سرپرست مانده و پدر کسروی در آرزوی پسری بود تا جای پدران را پرنماید.
کسروی "میراحمد چهارم" بود. زیرا میراحمدهای قبلی درگذشته و مایه دلتنگی خانواده گردیده بودند. در کودکی "انبوه مردم هکماوار(حکم آباد) بی‌سواد ‌می‌بودند و به سواد ارج" نمی‌نهادند‌. در محله آنها مدرسه و مکتب نایاب بود و تنها "ملابخشعلی" نامی به بچه‌های محل درس قرآن می‌داد و چون "دندان‌هایش افتاده بود، گفته‌هایش با دشواری فهمیده" می‌شد. "خطش را هم جز خودش" کسی نمی‌توانست بخواند. اما هنر چوب‌زدن و فلک‌کردن را مانند همه مکتب‌داران سراسر ایران بسیار عالی می‌دانست. کسروی در مکتب "ملابخشعلی" پس از قرائت قرآن طبق سنت فرهنگی ان دوران، به آموختن کتاب فقه "جامع عباسی" پرداخت، "کتاب‌های درسی در مکتب اینها می‌بودند"، وی هنوز نه عربی و نه فارسی را خوب می‌دانست که سروکارش "به این کتاب‌ها افتاده بود". پس از آموزش این کتاب‌ها نوبت به کتاب "صرف میر" رسید. ملابخشعلی عربی که هیچ، فارسی را هم نمی‌دانست. ولی صرف میر را طوطی‌وار یادگرفته بود و به میراحمد و دیگران هم همان طور درس می‌داد.
پدر کسروی "کیش شیعی" داشت. ولی از دشمنی‌ها و اختلافات سنی و شیعی که آن زمان چون همین دوران و به ویژه در آذربایجان بیش از شهرهای دیگر ایران رواج داشت "دوری می‌جست". هنوز در تبریز "لعنت‌چیان" که بازماندگان "تبرائیان زمان صفوی" بودند در "جلوی اسب امیران و وزیران" راه می‌افتادند و نام ابوبکر و عثمان را به زشتی یادمی‌کردند "و از این راه نان می‌خوردند" وجود داشتند. جشن عمرکشان که "بیش از همه طلبه‌های مدرسه و ملایان" در پی برگزاری آن سعی و کوشش داشتند با شکوه و جلال برقرار بود. کسروی خود شاهد اینگونه مجالس ابلهانه بود و به چشم خود دیده بود که شیعیان متعصب چگونه پستان زنان سنی را می‌بریدند و این "زنان بینوا" در کوچه‌های آذربایجان برای برنگیختن ترحم صاحبان مال، با نشان‌دادن سینه بریده خود به گدایی مشغول بودند.
پدر کسروی به زیارت مشهد رضا و کربلا نرفت و به دیگران هم توصیه می‌کرد "آن پول را به نیازمندان، خویشان و همسایگان" خود دهند. اما سخن او کمتر نتیجه می‌داد، "زیرا روضه‌‌خوانان" در بالای منبر به مردم می‌گفتند "هرکسی هرگناهی دارد چون به زیارت رفت آمرزیده گردد" و در روز رستاخیز در حین عبور از پل صراط به جهنم چپه نمی‌شود و یک راست به کنج بهشت و در کنار حوریان و غلامان خوش پرو پیکر جای می‌گیرد. کسروی خود دیده بود که چاوشان در پائیز سوار بر اسب "و نیزه بلندی با پرچم سبز یا سرخ به دست گرفته و دستار بزرگی به سر بسته و با یک آواز بلندی می‌خوانند: بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا و چه بسا کسانی که فرش‌های خانه خود را" می‌فروختند و راهی کربلا می‌شدند.
پدر کسروی به روضه‌خوانی اعتقادی نداشت و هیچ‌گاه "روضه‌خوانی به خانه" آنها پا نگذاشته بود. در جوانی شاهد نزاع و کشمکش‌های فرق شیخی و شیعی بود و گاهی به سبب آشنایی پدرش با اینان، غیرمستقیم با کشاکش شیخی و متشرع درگیر بود.
با این همه و با اینکه پدرش از ملایی روگردان بود و همیشه می‌گفت "نان ملایی، نان شرک است، آدم باید به دلخواه مردم رفتار کند تا به او پول بدهند"، با این حال با ملایان روابطی حسنه داشت. پدر کسروی شباهت فراوان با پیکره سید جمال الدین اصفهانی داشت به این سبب هر زمان کسروی تصویر جمال الدین واعظ اصفهانی را می‌دید به یاد پدر می‌افتاد. اواخر عمر پدر کسروی در سختی گذشت به طوریکه تقریباً ورشکسته شده بود ولی از وضع مالی خود طبق سنت همه پدران مغرور به پسر چیزی نمی‌گفت و بالاخره در بستر مرگ آخرین روزهای خود را این چنین بیان کرده است: "پسر من میراحمد (کسروی) درس بخواند. باید همیشه یک عالمی در خانواده ما باشد، ولی نان ملایی نخورد. نان ملایی شرک است" و در جوانی چشم از جهان فروبست. به احتمال فراوان، مرگ پدر و نابسامانی مالی خانواده در ذهن و روح کسروی اثر شومی را گذاشته و تا پایان عمر هیچ‌گاه از یاد نبرده بوده است. پس از مرگ پدر، کسروی مجبور می‌شود ترک طلبگی کند و در کارخانه قالی‌بافی که از پدر به جای مانده بود مشغول به کار شود. چندماهی قالی‌های نیمه بافته پدر را با همکاری کارگران به پایان رساند و بالاخره کارخانه را جمع کرده و با تجربه‌ای که در این راه آموخته بود، چندسالی در کارخانه قالی بافی که از دوستان پدرش بود کار کرد. حاج محسن آقا مرد محترمی بود و از اینکه "میراحمد"، پسر آقا، دنباله درس را رها کرده است غمگین بود وسرانجام به تشویق همین مرد نیک‌اندیش، احمد کسروی دوباره به کسب دانش پرداخت. در همین ایام با شادروان خیابانی و مجلس درس او آشنا شد و دوستان خوبی پیدا کرد. در این دوران کسروی ۱۶ ساله بود و برای اولین بار با جنبش مشروطه ایران آشنا گردید. خود او اعتراف می‌کند که از معنای آن بی‌خبر بود، با این حال کسروی مشروطه‌خواه شد و این هواخواهی زندگی او را کاملاً دیگرگون و با مشکلاتی همراه کرده بود، "زیرا مردمان خانواده ما (او) بدخواه مشروطه می‌بودند.
جنبش مشروطه میان ملایان هم جدایی انداخته بود. گروهی سود خود را در این می‌دیدند که مشروطه‌طلب شوند و عده‌ای شریعت‌خواه باقی ماندن. کسروی به مشروطه صمیمانه دل بست و به خاطر جنب و جوشی که در مردم ایجاد شده بود "شادمان" بود و "از شادی گردن" می‌کشید و به خود "می‌بالید و از شنیدن نام‌های ستارخان و حسین باغبان و دیگران دلخوشی بسیار" می‌یافت. وی بیست ساله بود که "پس از چهار سال درس خواندن به ملایی رسید". بزرگان خانواده او توصیه می‌کردند که مانند همه ملایان عمامه را بزرگ، اما شل به سر گذارد. شلوار سفید و کفش‌های زرد یا سبز آخوندی به پا کند، راه تند نرود، جواب سلام "مریدان" را با لبخند بدهد. اینها برای آن بود که گفته شود آقا لاقید است... ملازادگان ورزش سالوسکاری را در مکتب می‌آموختند و کسروی یکی از همان ملازادگان بود.
کسروی پس از ملاشدن در "مسجد موروثی" پیش نماز شد و در ایام محرم به منبر می‌رفت، "کوتاه‌ سخن آنکه مرا با زور و فشار ملا گردانیده بودند. ولی خود در رنج سختی می‌بودم، گذشته از آنکه بسیار شرمنده می‌شدم و گاهی بالای منبر خود را می‌باختم، بارها خود در اندیشه می‌گفتم: از این کار چه سودی مرا یا مردم را خواهد بود؟ملایان دیگر چیستند که من باشم؟" اکراه وی از روضه‌خوانی و اشتهار او به "مشروطه‌چی" بهانه خوبی برای روضه‌خوانان مزور بود تا به آزار و اذیتش بپردازند. کسروی می‌نویسد: "به دروغگویی‌های روضه‌خوانان ایراد می‌گرفتم" به نظر آنها من "به دستگاه سید الشهداء" لطمه می‌زدم. میان مشروطه‌خواهان آثار طالبوف و ابراهیم‌ بیگ مراغه‌ای و به احتمال قوی مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده به طور پنهانی دست به دست می‌گردید. کسروی هم از این قاعده مستثنی نبود. کسروی می‌نویسد: "سیاحتنامه ابراهیم بیک یک تکان سختی در من پدید آورد و باد به آتش درون من زد". از این پس کسروی دیگر تاب و قرار ندارد، نزدیکی و پشتیبانی از آزادیخواهان و مشروطه طلبان، نام او را بر سر زبان‌ها انداخته بود. اما "ملایان رهایش نمی‌کردند و دست از آزارش برنمی‌داشتند" وی و برادرش را متهم به بابیگری می‌کردند در پیرامون آنها می‌گفتند "اینها درس بابی می‌خوانندگ و به دروغ شایع می‌کردند که در کتابشان "نوشته است شرب مسکرات حرام نیست". این اعمال کسروی را بر آن می‌داشت تا در جلسات روضه بی‌پرده به ملایان ایراد بگیرد و از نادرستی قصه‌های گریه‌ساز که سرمایه کسب و کار آنها بود، سخنرانی‌ها بکند. به حاضرین با دلیل و برهان بفهماند که چه مقدار روضه‌خوانان دروغ می‌گویند. به طوریکه ملایان غرغرکنان می‌گفتند "در مجلسی که به اما حسین توهین می‌شود من نمی‌توانم" بنشینم و از مجلس خارج می‌شدند. او هیچ‌گاه با ملایان میانه خوبی نداشت و وصیت پدر را به خوبی انجام می‌داد.
در تبریز با حداد نامی که مثل خود او درس طلبگی خوانده و سپس مشروطه طلب و آنگاه بهایی شده بود، دوستی و الفت عمیقی پیدا کرد. حداد بهایی سوداگری بود موفق و به سبب اشتهارش در قالی بافی و هم چنین تلاش او برای تبلیغ دین بهایی، بغض و غضب ملایان را برانگیخته بود. شیخ شهر ملا انگجی فتوا به کشتن او داد، کسروی مفصلاً به شرح این ماجرا می‌پردازد و در این بازی خطرناک به داد دوست قدیمی خود می‌رشد و به خواهش کسروی یکی از ملایان متنفذ، حکم به "تطهیر" حداد می‌دهد. به اعتراف حداد و آنطور که کسروی در "شرح زندگانی من" نقل کرده است، حداد چندان ایمانی به بهائیت نداشت و ظاهراً برای لفت و لیس کردن نزد بهائیان آمد و رفت می‌کرد. ملای متنفذ و رقیب ملا انگجی به کسروی میگوید: "شما روزی حداد را به مسجد من برسانید و به من آگاهی دهید و من خودم میدانم چه کار کنم. چگونگی را به حداد آگاهی فرستاده، چنین نهادیم که روز بیست و یکم رمضان (روز شهادت علی بن ابی طالب) که مردم در کوچه‍‌ها کمتر و در مسجد انبوه‌تر خواهند بود، من حداد را همراه گردانیده به مسجد مجتهد رویم. آن روز این کار کردیم. حداد عبا را به سر کشید که کسی او را نشناسد و از پس کوچه‌ها خود را به مسجد رسانیدیم. پسران مجتهد در پهلوی خود به ما جا دادند که مردم سخنی نگویند. نماز خوانده شده و مجتهد به بالای منبر رفت و از کیش بهایی به سخن پرداخته، دلیل‌هایی از قرآن و حدیث به بی‌پایی یاد کرد و سپس چنین گفت: من گاهی شنوم فلان کس بهایی گردیده چنین پرسم: آیا مری با خرد می‌بود؟! اگر گویند: با خرد می‌بود، بهایی بودن او را باور نکنم، زیرا کسی با داشتن خرد بهایی نتواند بود. آری گاهی تواند بود که مرد با خردی به میان بهاییان رود برای آنکه رازهای ایشان را به دست آورد. چنانکه یک طلبه فاضلی از چندی پیش با اجازه من، به میان ایشان رفته بود و اکنون که بازگشته، رازهای بسیاری از ایشان به دست آورده و کتابی در رد ایشان خواهد نوشت که بسیار ارج خواهد داشت... میرعلی اکبر در پای منبر نشستی، چون یاد داده بودند از پایین گفت: آقا، شیخ حسن (حداد بهایی) را می‌فرمایید؟ .... مجتهد برآشفت و گفت: خاموش باش، جناب مستطاب عمده الافاضل و العلماء آقا شیخ حسن را می‌گویم. این را گفت و پس از چند ستایش از حداد به سخنان دیگری پرداخت...... بدینسان حداد "تطهیر" شد و از مرگ رهایی یافت.
آشنایی کسروی با بهاییان و ازلیان (بابیان طرفدار صبح ازل) سابقه طولانی داشت. پدر کسروی با مبلغین بهایی رفت و آمد می‌کرد، کسروی می‌نویسد: "از این رو من سخنان ایشان را بسیار شنیده بودم". به ویژه دوستی با حداد سبب گردید که او با کتاب "فرائد" و دیگر آثا بابی و بهایی آشنایی پیدا کند. می‌نویسد: "همه را نیک خواندم. می‌باید بگویم تاریخ باب و بها و ازل را نیک شناخته ولی در میان دو چیز سازش نیافته بودم. از یک سو جانفشانی‌های بسیار مردانه بابیان نخست – (مانند) ملاحسین بشرویه‌ای و حاجی ملامحمدعلی بارفروش و ملامحمدعلی زنجانی و قره العین و حاجی سلیمان خان ودیگران – که جای گمان است که آمیغ‌هایی (حقایقی) را دیده و در راه آنها می‌بوده که به چنان جانبازی‌های مردانه می‌کوشیده‌اند، و از یک سو نوشته‌های باب که هیچ معنایی نداشته و روی هم رفته به آشفته‌گویی مانندتر می‌بوده. این یک چیستانی (معمایی) در دل من شده بود. با این حال چون می‌شنیدم بهاییان "مبلغان" می‌دارند که به همه جا می‌روند می‌پنداشتم، باری سخنان گیرایی می‌دارند، و خود در شگفت شدم هنگامی که دیدم این مبلغان به جای دلیل، حدیث می‌آورند، یاءتی به شرع جدید و کتاب جدید، یا شعر حافظ می‌خوانند: شیراز پرغوغا شود، شکر لبی پیدا شود.....".
کسروی در چند نشست و گفتگو با مبلغین سیار بهایی مانند "صبحی" و "میرزاخلیل خان" و دیگر بهائیان ساکن تبریز، پاسخی دلخواه برای پرسش‌های خود دریافت نکرد و به همین سبب کتابی در رد "بهائیگری" نوشت که هنوز یکی از پرفروش‌ترین کتبی است که در رد این دین تا کنون نوشته شده است. انتشار کتاب "بهائیگری"، به اعتراف خود کسروی سبب شده که مبلغین بهائی از گفتگو و بحث با کسروی دوری جویند و شاید دیگر هیچ‌گاه کسروی فرصتی برای بحث و گفتگو با بهائیان پیدا نکرده باشد.
کسروی خود می‌نویسد: چنانکه بارها گفته‌ایم ما را با بهائیان دشمنی نیست" آنچه که او را "به نوشتن این کتاب واداشته، دلسوزی به حال مردم است" و از کشتار و آزار بهائیان مانند هر مصلح دلسوز اجتماعی، بیزاری خود را بیان می‌کند و این گونه اعمال را "ننگ‌آور" می‌خواند.
کتاب "بهائیگری" کسروی عملاً ردیه‌ای است بر آیین بهایی، ولی انتشار آن سبب شادی ملایان نگردید، زیرا طبق نظر و سیستم فکری کسروی "بهاییگری از بابیگری پدید آمده، و بابیگری از شیخیگری ریشه گرفته، و شیخیگری از شیعه‌گری برخواسته". به این ترتیب همه این آئینها و فرق و مذاهب را به هم پیوسته می‌داند و از آنجایی که کسروی شیعیگری را قبول ندارد، پس همه را از بیخ و بن نادرست و منکر اصل الهی و برحق بودن شیعیگری می‌گردد. در واقع با نوشتن کتاب بهاییگری عقاید خود را که در کتاب "شیعیگری" ، "بخوانید و داوری کنید" و آثار دیگرش که تألیف کرده است را دنبال می‌کند.
انتشار کتاب "شیعیگری" و سپس صوفیگری" سبب شد که در سال ۱۳۳۳ خورشیدی روح الله خمینی، کتاب بی ارزشی و مملو از لاطائلات در بیشتر از سیصد صفحه تحت عنوان "کشف الاسرار" بنویسد و منتشر کند. شاید اگر کتاب شیعیگری و صوفیگری را کسروی نمی‌نوشت، هرگز به دست عمال بیگانه پرست فدائیان اسلام ترور نمی‌شد. به هر روی آرامش کسروی با انتشار این گونه کتاب‌ها کاملاً بر هم خورد، خصوصاً که به تحصیل زبان انگلیسی هم پرداخت. انگلیسی آموختن وی دستاویز مناسبی برای ملایان بود تا "با بی‌شرمی" به او تهمت بزنند که "رفته درس بابی می‌خواند".
در تبریز و محله هکماوار به تشویق ملاها، همسایگان به کسروی دشنام می‌دادند و به وی تهمت بابی‌گری می‌زدند. به طوریکه این اتهامات به گوش مادر کسروی رسید و افسرده خاطر شد. کسروی در پیرامون این وقایع می‌نویسد: "سرگذشت من و آزارهایی که از ملایان و دیگران می‌دیدم برای او (مادرش) اندوه بزرگی شده بود، و چون نام بابی و مانند اینها را می‌شنیدی بسیار افسرده می‌گردید".
زشتی این اعمال آنچنان در روح و جسم کسروی موثر افتاد که بیمار شد و به همین بهانه به قفقاز رفت. در آنجا با آزادیخواهان و آثار آنها آشنا شد و پس از مدتی اقامت، دوباره به زادگاهش مراجعت کرد. بیماری وبا در آذربایجان شیوع یافته بود و کسروی هم به بیماری سختی دچار شد، ولی به زودی تندرستی خود را دوباره بازیافت، قحطی و بی‌نوایی سبب شد همان مردمی که کسروی را به بابیگری متهم می‌کردند و به آزارش می‌پرداختند، به او روی بیاورند و از او کمک بخواهند. جسد بی‌نوایان و فقیران چندین روز در کنار کوچه‌ها و خیابان‌ها و در مرده‌شورخانه می‌ماند و کسی نبود که مخارج کفن و دفن آنها بپردازد. کروی برای کمک به فقیران و دفن اجساد آنها، به توانگران مراجعه می‌کرد و تقاضای کمک می‌نمود و یا کسانی را نزد ثروتمندان می‌فرستاد. کسروی در پیرامون این ماجرای غم‌انگیز می‌نویسد: "بارها رخدادی که بازگشتندی و چنین گفتندی: رفتیم، فلان حاجی روضه‌خوانی می‌داشت و پول نداد. در آن سال ملایان و پیروانشان کمترین پروایی به حال مردم نمی‌داشتند" و به احتکار گندم و مایحتاج عمومی می‌پرداختند، و ارزاق را سی برابر بهای همیشگی می‌فروختند و با پول آن به کربلا و نجف می‌رفتند. این اعمال روح حساس کسروی را آزار می‌داد.
کسروی در خاطرات زندگی خود می‌نویسد: "به خانه یکی از دوستان در ایام نوروز رفته بودم، که میرزا حسن علیاری که یکی از ملایان به نام تبریز و خود در فریبکاری و مریدبازی یکی از استادان می‌بود به آنجا درآمد ... در این میان هفت، هشت تن از حاجیان و توانگران درآمدند و دانسته شد از مریدان آن ملایند و می‌خواهند به کربلا بروند... و چنین آغاز سخن کردند: ما عازم زیارت حضرت سیدالشهداییم. آمدیم دست آقا را ببوسیم و اجازه بگیریم... (میرزاحسن) علیاری از این سخن چون گل بشکفت و با یک شیوه فریبکارانه که ویژه ملایان است به سخن پرداخت: به شما اجر جابرابن عبدالله داده خواهد شد. شما اول زواری هستید که می‌روید. فرشتگان چشمهایشان به راه است... بدین‌سان سرگرم خودفروشی و مردم‌فریبی می‌بود که من تاب نیاورده ناگهان خروش برآوردم: آخوند چه می‌گویی؟! چرا اینها را فریب می‌دهی؟! اینها کسانی اند که همسایگان و خویشان خود را از گرسنگی کشته‌اند و نزد خدا روسیاه خواهند بود. جابربن عبدالله هزار و سیصد سال پیش بود. از دیروز گفتگو کن که زن‌های بیوه سر فرزندان نیمه‌جان خود را به سینه می‌چسبانیدند و هر دو در یکجا از گرسنگی جان می‌دادند... نگاهی به حاجی آقاخان (صاحب‌خانه) کردم، دیدم... رخساره گلنارش زرد گردیده، لبهایش می‌لرزد... پیدا می‌بود که می‌ترسید. من برخواسته گفتم: برادر، دوستی با من این زیان‌ها را دارد. می‌خواستی با من دوستی نکنی...".
کسروی مکانیسم دستگاه سالوس منشانه آخوند را به خوبی می‌شناخت، به سرشت بدآموزی‌های ملایان کاملاً آگاه بود. زیرا خود او از کودکی تا میانسالی در میان این قشر تیره‌بخت بزرگ شده و درس خوانده بود. وی به مسئله آخوند که در حقیقت به مسئله ایران تبدیل شده بود آگاهی داشت. شاید کسروی بر این باور بود که در نهان هر فرد ایرانی مسلمان، یک ملای فریبکاری خفته است. بی‌سبب نیست که علت همه بدبختی‌های جامعه ایرانی را، ملا و فرهنگ خرافی مذهبی می‌دانست و گذشت زمان و ده سال حکومت اسلامی در ایران، جوهر واقعی گفته‌ها و نوشته‌های وی را آشکار ساخت و حقیقت جدال مداوم او را برملا کرد. جای شگفتی نیست اگر امروز بیشتر از گذشته به ارزش آثار و اندیشه‌های کسروی پی‌ می‌بریم و به خواندن آن اشتیاق وافر داریم.
کسروی با تأسف به این مسئله آگاه بود که برخلاف هدف و آرزوی آزادیخواهان "مشروطه ریشه ژرفی پیدا نکرده و چیزی از دستگاه ملایان کم نگردانیده"، به چشم خود دیده بود که در سراسر ایران در هر شهر و قصبه‌ای" ده دوازده تن هر یکی خود را مجتهد می‌نامید و فتوی می‌داد و بسیاری از آنان هر کدام یک دسته ملا و سید گرد سر می‌‌داشت... و از آن دستگاه نان می‌خورند". به ملاهای فکل کراواتی دوران خودش که زیر عناوین پرطمطراق علامه و استاد مشهور بودند ایران می‌گرفت، استاد ملک‌الشعرای بهار، علامه قزوینی و استاد عباس اقبال آشتیانی را بی‌پرده خرده می‌گرفت و به اشتباهات آنان و اعوان و انصارشان، عالمانه ولی در کمال بی‌پروایی نقد می‌نوشت. بی‌سبب نیست که ملایان عمامه به سر و همچنین ملازادگان کلاهی هر دو گروه به او و نوشته‌هایش کینه می‌ورزیدند.
کسروی به درویشی و "صوفیگری" ایراد می‌گرفت و به فساد فکری و نتایج مخرب اجتماعی آن توجه داشت. کوشش او علیه "گمراهی‌ها و نادانی‌هایی" که صوفیگری پدید می‌آورد، اندیشمندانه و با یک آگاهی سیاسی اجتماعی همراه بود، و عدم توجه به این مشکل جامعه ایرانی را "خامی" می‌انگاشت "زیرا صوفیان اندک نیستند و بسیارند و اکنون در ایران در چند شهر از تهران و مراغه و گناباد و مشهد و شیراز و جاهای دیگر دستگاه می‌دارند. صوفیان تنها آن درویشان تاج نمدی گیسودار و آن گل ملاهای چرک‌آلود و دریوزه گرد، که تبری و کشکولی به دست می‌گیرند نیستند. هزارها هستند که بی‌تاج و گیسو و بی‌تبر و کشکول درویشند و مغزشان آکنده از بدآموزی‌های صوفیگری است. در میان کارمندان دولت و سران اداره‌ها شما کسان بسیاری را می‌توانید یافت که درویشند و هر یکی خود را از پیروان فلان مست علی شاه و بهمان عاشق علی شاه می‌شمارد . در پشت میز سر رشته‌داری توده نشسته و اندیشه‌هایی که در مغزشان جاگرفته است اینهاست: ای بابا، این دنیا چند روزه است. نیک یا بد خواهد گذشت. بزرگان سر به دنیا فرونیاورده‌اند... گذشته از همه اینها، صوفیگری در جهان سیاست یکی از افزارهاست. از سال‌هاست که دیده می‌شود که شرق‌شناسان از اروپا، وزارت فرهنگ از ایران دست به هم به رواج آن می‌افزایند... اینها چیزهایی است که نباید نادیده گرفت و آسیب و زیان صوفیگری را کوچک شمرد. خرده‌گیران از اینها ناآگاهند...".
هدف کسروی در از بین بردن خرافه‌پرستی ریشه‌ای علمی داشت و سرانجام این فرهنگ انیرانی را به خوبی می‌دید. عکس‌العمل سالوس منشانه دولتیان و ملایان، سبب برآشفتگی و گاهی لجبازی او می‌شد و گاه در این راه به چاله‌های خطرناکی می‌افتاد که لازمه این مبارزه و پیکار بود.
کسروی در نوجوانی با جنبش مشروطه ایران آشنا شد و به "مشروطه‌چی" شهرت یافت، وی ارزش این انقلاب ملی را می‌دانست و مانند دایه‌ای دلسوز به پرورش و رشد فکر مشروطیت در جامعه خود عشق می‌ورزید و بالاخره بزرگترین و ارزشمندترین اثر خود را به این انقلاب اختصاص داد و "تاریخ مشروطه ایران" را نوشت. مقام و منزلتی مشروطه‌خواهان و آزادی‌خواهان را در جامعه ایرانی زنده و جاوید ساخت. افکار و اهداف فاسد ملایان مشروطه‌خواه را با چیره‌دستی بی‌نظیری به رشته تحریر کشید و به خطر درهم آمیختگی مذهبی و سیاست به سیاست‌بازان عامل بیگانه هشدار داد که "امید آنکه به دستیاری مذاهب جلوگیری از کمونیستی کنید بی‌جاست. اگر کسی در آرزوی جلوگیری از کمونیستی است باید سخنان پایدارتر و والاتر از گفته‌های کمونیست‌های بگوید و ایرادهایی را که به مبادی کمونیستی توان گرفت، به دلایل روشن گرداند... اگر در ایران تبلیغات کمونیستی بشود مسلمانان به عنوان آنکه مسلمان می‌باشند از گرویدن به آن خودداری نخواهند کرد. ولی با این عقاید درهمی که در مغزهای خود آکنده‌اند، اگر مبادی کمونیستی را هم فراگیرند، اینها را با آنها درهم آمیخته یک معجون مهوعی پدید خواهند آورد، چنانکه همین رفتار را با مشروطه کردند. آن را گرفتند و به حال مهوعی انداختند. روزی یکی (شاید ورزاء) می‌گفت: چون دولت شوروی دین را ممنوع گردانیده ما منظورمان آن است که با تثبیت اسلام از نفوذ سیاسی آن دولت، در ایران بکاهیم (جنگ سرد)... مطلب را خلاصه کنیم: تمسک به اسلام در کشاکش‌های سیاسی جز توهین به آن دین نیست و به هیچ نتیجه سودمندی از این راه امیدوار نتوان بود".
کسروی میداند که فقط خرافات و موهومات است که در میان توده‌ها تیره‌بخت رواج دارد و اینها را بزرگترین دشمن خداشناسی، پاک‌دینی و اعتقادات معنوی انسانی می‌دانست. توده موهوم‌پرست به فتوای روضه‌خوان محله، سینه مادر خود را با دشنه پاره پاره می‌کند. همچنانکه در این سال‌های تیره‌بختی و حکومت مذهبی در ایران، تعداد فراوانی از اینگونه جنایات را خوانده و یا شنیده‌ایم. وی معتقد بود که این کهنه‌پرستان و دغلبازان را می‌باید از جامعه ایرانی بیرون راند. ادعاهای پوچ و بی‌مزه، این مغالطات بی‌معنی و این قصه‌های دروغ و این اباطیل بی‌شمار را می‌باید نابود کرد. ولی فقیهی که مخالفین خود را به اتهام "مفسد فی الارض" و "محارب با خدا" به دار می‌کشد، مثل آن است که بگوید: "به آنچه که من می‌گویم و فرمان می‌دهم ایمان داشته باش، ورنه ترا به قتل خواهم رسانید. کسروی از این دگم مذهبی بیزار است و می‌داند که با درآمیختن دین و سیاست چیز "مهوعی" به وجود خواهد آمد که نه به سود دین و نه به سود سیاست و بالاخره نه به سود توده بیچاره و بدبخت است. گمان می‌رود که کسروی مسیر تاریخ ایران را می‌شناخت و می‌دانست که مردم عامی چه در دوران کهن و چه بعد و تا کنون، موجب جنگ‌های شوم و سبب تیره‌بختی کشور خود نشده‌اند و آتش این جنگ‌های وحشت‌انگیز و کشوربرانداز در همه دوران و ایان تا به امروز روحانیون بوده‌اند. روحانیونی که همیشه فقر و تیره‌بختی مردم، مایه توانگری و خوشبختی آنها بوده است. روحانیون پرخور و بیکاره‌ای که از دسترنج توده عامی زندگی مرفه و شاهانه‌ای را برای خود ساخته‌اند. اینان به خاطر مرید و بنده جنگ‌های فراوانی را در پهنه گیتی به پا کرده، موهومات خانمان براندازی را بین توده بی‌خبر پراکنده و به نشر آن کوشش و جدیت داشته‌اند، نه برای آنکه توده را از خدا بترسانند و یا خداپرست نمایند، بلکه برای آن است که توده‌ها از خود آنها بترسند و به پرستش آنها مشغول باشند.
کسروی بیشترین فرصت را صرف مبارزه با همین متولیان واپسگرا و خانمان برانداز کرد، با این حال از سیاست روز بی‌خبر نبود. از یاران نزدیک خیابانی بود و بعدها با سران حزب توده آشنایی و "با بعضی دوستی" داشت. در جریان محاکمه ۵۳ نفر وکیل مدافع شورشیان یکی از ۵۳ نفر بود. اعضاء حزب توده را "فریب خورده" می‌انگاشت و به اعمال آنها ایرادات اصولی و منطقی می‌گرفت. در نوشته‌ها و روزنامه‌های حزب توده به کرات خوانده بود که مخالفین خود را مرتجع می‌نامند، واژه "ارتجاع" را با بوق و کرنا استفاده می‌کند، اما از معنی واقعی آن بی‌خبرند. به توده‌ای‌ها هشدار می‌دهد و می‌نویسد:
"ما فراموش نکرده‌ایم که هنگامی که آقا حسین قمی با آن ترتیب خاص برای تقویت ارتجاع به ایران می‌آورند شما در روزنامه خود تجلیل بی‌اندازه از او نمودید و او را اولین شخصیت دینی نامیدید... شما شیخ لنکرانی را ...از متفقین خود گردانیده‌اید (حزب توده از نمایندگی شیخ حسن لنکرانی پشتیبانی می‌کرد)، آیا این تقویت از ارتجاع نیست؟ روزی به یکی (از توده‌ای ها) گفتم: شما از یکسو از دست ارتجاع ناله می‌کنید و فریاد می‌کشید و از یکسو به ارتجاع کمک می‌کنید آن حاج آقا حسین بروجردی که شما آنهمه تجلیل کرده‌اید، در بروجرد کسی از ترس او به حمام نمره نمی‌تواند رفت... سید حسن مدرس مخالف رضاشاه بود، چه در مجلس و چه در بیرون، کارشکنی‌های بسیار کرده آشکارا به خزعل حمایت نشان می‌داد. با این حال شما رضاشاه را آلت سیاست انگلیس‌ها می‌شمارید و مدرس را یکی از قهرمانان ملت حساب می‌آورید. این است نمونه‌ای از وارونه بودن حقایق در این کشور... من ناچار خواهم شد بگویم شما معنی ارتجاع را نمی‌دانید. ارتجاع چیست؟ ارتجاع آن است که کسی هواداری از عادت‌ها و اندیشه‌های بیهوده و کهنه کند و از پیشرفت یک توده به سوی بهتری جلو گیرد...".
به سران حزب توده و ارتباطشان با دولت اتحاد جماهیر شوروی در حدود چهل سال پیش ایراد می‌گیرد و حمایت از دولت شوروی و انگلیس را به یک اندازه زشت و خطا می‌شمارد و آن را مخالف استقلال ملی می‌داند، و می‌نویسد: "آشکارتر گویم، ایرانیان اگر به روس بپیوندند و یا خود را به انگلیس بندند در راه بردن کارهای خود آزاد نخواهند بود، در آبادی کشور نظر خود به کار بستن نخواهند توانست...". وی می‌داند که استقلال ملی از دست خواهد رفت و ایران میدان جدال منافع قدرت‌های بزرگ خواهد شد. نوکران دولت شوروی و یا هر دو دولت بیگانه‌ای، الزاماً ارتباط معنوی خود را با میهنشان از دست خواهند داد و چون دولتمداران ایران را می‌شناخت و درجه میهن‌پرستی آنها را شناخته بود، می‌نویسد: "اگر روزی سختی پیش آمد، وزیران به اتومبیل‌هایشان سوار خواهند شد و خود را به مأمن خواهند رسانید و آسوده زندگی به سر خواهند برد. استقلال ایران هم بود، بوده و نبود، نبوده. آسیب گزند را توده بدبخت خواهند کشید. رنج‌ها همه بهره اینان خواهد بود...". هم چنان که این تجربه را در سال‌های اخیر کرده‌ایم و هنوز هم در چمبره این بیگانه‌پرستی گرفتاریم.
احمد کسروی این آذربایجانی اندیشمند میهن‌پرست، به مشکلات جامعه ایرانی آگاه بود و سبب همه نابسامانی‌ها را در ایران، با صراحتی که تنها ویژه شخصیت اوست، این چنین می‌شمارد:
"بایستی در گام نخست جدیت‌هایی برود که این مردم معنی دموکراسی را بفهمند و به آن علاقه پیدا کنند و با موانعی که از نظر عقاید در میان است مبارزه سختی آغاز گردد". مردم ایران "توی خرافات غرق است و دست و پا می‌زند".
ملتی که دانش سیاسی و قدرت تشخیص منافع خود را ندارد "آماده است سعادت خود و خانواده‌اش را به یک عقیده خرافی قربانی سازد... آماده است به عنوان آنکه شما به روضه‌خوانی عقیده ندارید و به تکیه احترام نمی‌گذارید بر شما بشورد..." دهقان ایرانی "توی نادانی تا گلو فرورفته و از زندگانی چیزی نمی‌فهمد".
فرهنگ و تعلیم و تربیت را در ایران این چنین توصیف می‌کند "وزارت فرهنگ به بچه‌های ما چه یاد می‌دهد؟ همان تعالیم درهم و بی‌بهایی را که از زمان مغول و دوره‌های بعد از آن یادگار مانده و یکی از سرچشمه‌های بدبختی..." ایران و ایرانیانش می‌شمارد. مردمی که در این چنین نادانی دست و پا می‌زنند رهبرانشان ناگزیر خواهند بود "با نادانی‌ها و خرافه‌پرستی‌های آنها مماشات" کنند "این توده بیمار است، بسیار هم بیمار است...
هرکسی حاضر است به خاطر یک نفع آنی بلکه یک نفع موهوم، تیشه بر ریشه مصالح اساسی کشور بزند، چه جای گله از بیگانگان است... ما باید بکوشیم که از نفوذ بیگانگان بکاهیم، نه اینکه بکوشیم به آنها بیفزاییم... ایرانیان مردمی پست نهاد و میهن‌فروش نیستند. اینگونه کسان در میان ایشان کم است. در این کشور اساس بدبختی دو چیز است: یکی روشن نبودن اندیشه‌ها و دیگری چیره ‌بودن هوس‌ها و کینه‌ها... ایرانیان باید نشان دهند که زنده‌اند و به کشور خود علاقمندند، استقلال کشور خود را می‌خواهند...".
واقعیت این است که ایرانیان بیش از آنچه خود باور دارند از کسروی آموخته‌اند. شاید این گفته به نظر افرادی غلوآمیز بیاید، اما این حقیقتی است که نه نسل کنونی بلکه نسل‌های آینده به آن اعتراف و افتخار خواهند کرد. کسروی به معنی درست کلمه، یک دانشمند و یک میهن‌پرست واقعی بود. وی تا آخر عمر آذربایجانی باقی ماند و به مانند همه آذربایجانی‌ها، از چرب‌زبانی و خوش‌آمدگویی و شوخی‌های بی‌ادبانه روگردان بود، کمتر می‌خندید و به همین سبب عصبانی مزاج و اخمو می‌نمود. شاید او فکر می‌کرد، هر تبسمی که بر لبانش ظاهر می‌شود، یک جنایت به توده رنجور ایران است و خود را به این سبب سرزنش می‌کرد. وی بی‌نهایت بی‌باک و جسور بود و این از سرشت بی‌پروا و سلحشور آذربایجانی او سرچشمه می‌گرفت. آذربایجانی که همیشه مورد تاخت و تاز و هجوم بیگانگان قرار گرفته و همیشه سرزمین خود را پیروزمندانه دفاع کرده است. مانند همه آذربایجانی‌هایی که اگر به دنبال علم می‌رود، حقیقتاً دانش پژوهی زیاده‌جو و دانش طلب است و کسروی همین صفت را تا آخر عمر ترک نکرد. وی زودفهم و بسیار اجتماعی و به تلاش‌های فکری جامعه خود بی‌نهایت علاقمند بود. به آینده خود کمتر توجهی داشت، اما برعکس به ایران و ایرانی عشق می‌ورزید.
گوشه‌های تاریک تاریخ ایران را با وسواس و حکمت بی‌اندازه بیرون می‌کشید و در آشکار کردن آنچه خوبی و یا زشتی بود، واهمه‌ای به خود راه نمی‌داد. به همه تعلیم نیکی و شجاعت و مردانگی می‌داد. زیرا حتماً این چنین معتقد بود که انسان نیک و شجاع نباید درباره زندگی یا مرگ در اندیشه باشد، بلکه باید در پی آن باشد که کردارش درست است یا نادرست. مصیبت و پوچی زندگی در مرگ نیست، بلکه در رسوایی و بدنامی و بی‌شرافتی است. آنهایی که بر قتل کسروی فتوی دادند و آن کسانی که فتوی قتل کسروی را اجرا کردند، با زندگی اهریمنی و اعمال ننگین خود به بزرگی و شرافت و درستی او صحه گذاشتند و خود به بدنامی و رسوایی کشسده شدند. وی شریف‌ترین و نجیب‌ترین همه مردان روزگار خود بود. دهان کسروی را با گلوله‌های نادانی و حماقت بستند، اما نوشته‌هایش هم چنان زنده و در اندیشه هر ایرانی نازک‌اندیشی چهره رنج‌گرفته او جاوید خواهد ماند. سیاست‌بازان کسروی را مسئول انتشار افکار بی‌دینی می‌دانند، بی‌دینان او راسرزنش می‌کنند که موجب شد سیاست‌بازان متوجه حماقت جامعه ایرانی گردند.
دینداران و مریدان و کاهنان معبد شیطان، او را خدانشناس و ضد اسلام می‌خوانند، و بهروری این سرنوشت همه متفکرینی است که افکار تازه اشاعه دادند که با معتقدات رایج جامعه شیعیی مباین و مخالف بوده است.
به هنگام نوشتن این گفتار، به گذشته‌های دور و نزدیک می‌نگرم و می‌بینم که آنها که اکنون در مقابل این نیک ‌مرد ایرانی ایستادگی می‌کردند، چگونه حقیر و ناچیز جلوه می‌کنند و به سایه‌هایی بدل شده‌اند و حال آنکه در زمان ترور کسروی، چه قدرت و عظمتی داشتند و این سایه‌های حقیر روز به روز حقیرتر و ذلیل‌تر خواهند گردید.
آیا این تجربه را مدیون زندگی و آثار کسروی نیستیم؟!
بهرام چوبینه
۲۹ مهرماه ۱۳۶۷
* جملات داخل گیومه از خود شادروان کسروی است.
* منابع مطالعه: کتبابهای سرگذست من، ده سال در عدلیه، کاروند کسروی، سرنوشت ایران چه خواهد شد، بهائیگری، شیعیگری و صوفیگری.





www.nevisandegan.net