مانی
تومارِ «سرنوشت»
تاريخ نگارش : ۱۷ دی ۱٣۹۴

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    





تومارِ«سرنوشت»‌ام را
زیر پای توفان می‌گسترم.

چنین که آلوده‌ام به:
                     صوت موذن،
                   زوزه‍ی مداحان،
                   وزوزِ رمال‌ها.
چون آذرخشی که ناگهان ناپدید رود
               از میان شما می روم.


چندی‌ست از بیابان شما رفته‌ام.
دربیابانِ شما بارها
از روی گذشته‍ی خود،
از روی زنده‌ی خود،
حتا از روی کُشته‍ی خود گذشته‌ام.
      
باشد مگر دوباره به‌خود آیم، خودشوم.
کنار می زنم از روی راه:
ارواحِ پاره پوره‌ را،
وعظِ فسیل‌ها،
گنبدهای تهیِ جمجمه‌ها،
روان‌های سوخته،
ایمان‌های سرطانی،
و شمایلِ مقدسِ جانیان را،
آنگاه
حافظه‍ی بیابان را
براجاق غروب می‌تکانم.

باشد مگر به‌خود آیم، خودشوم.

گاهی
در دهان هستی، نفرین؛
در روان هستی، نفرت؛
بر تن این جهان، پینه‍ی بدشگونی که نمی‌بینی‌اش،
در دهانِ اژدهای فسیل شده،
آیاتی که نمی فهمی اش.

آری
تومار این «سرنوشت» را
پاره پاره،
بر گُرده‍ی توفان می‌پاشم
باشد مگر بخود آیم، خودشوم.

قیل و قالِ غول‌های بیابانی؛
و آوای کرکس ها مرا آلوده اند.
وعظ بیابانگردها
برپیشانی فرزندانم لکه سیاه نهاده.

از روی زندگی خود می‌دوم.
داغ بردگی را از پیشانی می زُدایم،
تومار «سرنوشت» را پاره پاره
برشعله‌ها می‌ریزم،

باشد مگر به خود آیم، خودشوم.

از آن پس،
برای طلوعی تازه،
درمیان شما غروب می‌کنم
برای همیشه!
باشد مگر دیگر،
کالبدی برای غول بیابانی نباشم!





www.nevisandegan.net