مانی
شعری در سایهء مرگ
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

" ... و بدینگونه شعری در سایهء مرگ زاده شد " در واقع چگونگی ِ آفرینش شعر ِ " از سرزمین تلخ" را بیان می کند. این نوشته، یکبار در   فصلنامهء ادبی «ادبیات و هنر» در آلمان، و سپس در کتاب « مناظر زادبومی» در سوئد چاپ شده که در اینجا انتشار دوباره می یابد.     شعر «از سرزمین تلخ»   از مجموعه شعری است با همین نام در زمینه ی ادبیات مقاومت. اشعار این کتاب که توسط مانی در دوران اختفاء در تهران (سالهای ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ خورشیدی) سروده شده اند، برای نخستین بار در سال ۱۳۶۴ در آلمان به صورت کتاب منتشر و با استقبال مواجه گردید.
 
 
نویسنده: میرزاآقا عسگری (مانی)
 
بدینگونه، شعری در سایهء مرگ زاده شد!
 
 
آغاز سفری وهم آلود
 
در کمرگاه ِ شب، از خواب بر می آییم. دنباله های خاکستری ِ مایل به تیرهء خواب، هنوز در پسینگاه ِ پلکها می موجند. جامه دانهای سفر فراهمند. به خردک زمانی بار و بُنه را به تمامی در خودرو می نهیم. همسرم آنگاه، پسرک خفته ام- نیمای چهار ساله را- درآغوش، آورده و در صندلی جلو، جای می گیرد. من نیز در پس فرمان. پاسی دیگر، تهران ِ هراس آلود، واپس می ماند.تهران، شهری که دیر زمانی است، نادلبخواه، زندانی آنم. روزهایم به کار نیروفرسای در کارخانه، در هراس و دلپریشی از تعقیب،
به دیدار مخفیانهء یاران و آشنایان می گذرند، و شبهایم به خواندن کتاب و گاه سرودن و آنگاه نهانیدن ِ سرودها در نهانجاهای خانه، و خوابی نه چندان به سامان، سرمی شوند." روزنامهء مقاوت یونان" از میکیس تئودراکیس، " آزادی یا مرگ" اثر نیکوس کازانتزاکیس، سروده های حافظ ... زندگی در تهیدست ترین محلهء تهران " مشیریه" ، دیگر سازی سیما، رفتار و گفتار و چه های دیگر از آنهنگام که یارو دیار را به نادلبخواه، واپس نهاده و به خفیه گاهی چنین پُر دلهره درون شده ام، تا به اکنون( نوروز ۱۳۶۳)، مادر، پدر، خانواده و دخترک هشت ساله ام " غزل" را ندیده ام. اینک سر آن داریم تا در سفر نوروزی به خطهء جنوب، آغوش از حرارت مهر یکدیگر بیاکنیم.
نه پگاه است هنوز و نه گرگ و میش هوا. در جادهء نو ساختهء قم، پیش می رانیم. ظلمت. ظلمت سنگینی، چنانچون مخملی سیاه، زمخت و دشواری مهی فشرده، تاریک، برجاده و بیابان پیرامون، حایل آمده. ماه، نیمرنگ و سرد، بگونهء بریدهء مدوری از لیموی تُرش، بیمار و کم سو، بیابان را به فراز بَر شده و با ما به هر جا و جانبی که می شویم، می آید. زلال ترین ستارگان، از انتهائی ترین جاهای آسمان شبانه، چشم را به خویش فرا می خوانند. در زمین، باریکراه ِ کهن و متروک، بسان ماری زخم برداشته و گاه به گاه بریده، با ما به جانب جنوب می خزد.
 
رقص مردگان و بوسهء ماه در جاده
 
به ناگهان، بوی مردگان! از دشت ِ شبانه، بوی مردگان می آید. در هول شب و بیابان ِ تهی، بی پیشزمینه ای، مردگانی با سپیدای رخشندهء و چشم آزار ِ کفنها و دندانهاشان، از گورخانه ها سر بر آورد، گرداگرد ما به رقصی رنج آلوده و هول انگیز، اندر می شوند. شگفت رقصی! بی رگه ای از هلهله و شادی، از آنگونه که جادوبندان و ساحرگان، تا با پریها و جنها یگانه شوند، می رقصند!. نرینه و مادینه، کِهینه و مِهینه، با قامتهای کِش آمده، سیماهائی مسخ و دهانهائی تلخ، روی جادهء خلوت و دشت ِ نفرین شده، رقصی جنون آلوده می کنند. حسّی غریب و جاذبه ای گنگ، ایشان را به جانب ماه می گرایاند. ماه ِ نیمرنگ و سرد را به خیره در می پایند و دورا دور می بوسندش!
 
مرا چه می شود؟! تا به اکنونم، نه چنین حالتی فتاده است. تا به اکنونم نه چشمدیدی از این روال، به دیده آمده است. خون ِ سفید ِ ترس، رگانم را هان که یخبند کند! همینک خواهد بود که خیل ِ سپید جامهء رقصنده، ما را در میان گیرند و آنگاه از میانه بردارند! بیمناکانه، نیمنگاهی به همبالینم و زاده ام می اندازم. پلکها به خوابی نابهنگام فرو هشته اند. خُردک پسری خفته در آغوش مادری. خفتگانند؟ یا هیبت دشت تاریک و پَرهیب مردگان را پلک بهم آورده اند؟ رقصندگان شوم، رُبایش پسرک را میان بربسته اند یا ربایش مرا؟! اویم من؟ منم او که آغوش مادر را، از هراس ِ گرداب ِ کام گشودهء شب، پناهی گزیده ام؟ پاهایت! دستانت را گرد آور پسرک! در هم شو! در هم تر!. مباد که ارواح خبیثه ای کز بُن شب، قامت گشاده اند، دنبالهء دستان و پاهای کوچکت را برچینند. اینک اشباح! اشباح تاریکجان و سپید جامه. هنوزشان، کفن از واپسین شستشوی در مرده شویخانه، نمدار است. هنوزشان، دهان، از بوی آخرین کلماتی که مرگْ هنگام را بر زبان رانده اند آکنده است. زندگان را، چه به نفرت به دیده می گیرند. حیات را چه به خواری، دیده بر می دوزند. چه بیزارند از جهان و هر چه در اوست.
 
پنجه های استخواننُمای. اسکلتهای جن زده و میان تهی. ساقهاشان، چوبواره های پوک و برهنه. پیکرهاشان، آلوده به کفی لزج. کفی از خردک حبابهای چسبنده و نا زدودنی. کف دستانم به کف بدن مردگان آلوده اند. کف دستانم! هر تدبیری را که می بندم سترده نمی آیند. کف سمج، رعشه آور، با بوی گیسوان خیس پریان اعماق زمین. ماه، ماه را می بوسند مردگان!. ماه، همرنگ البسهء اموات، آغشته به کف لزج و شوم ایشان است. نه از خورشید، که از پریدگی ِ رنگ ِ چهرهء این ارواح شوم، رنگ گرفته است. ماه. ماه ِ بد. ماه ِ شوم. ماه ِ مرگ، برچهرهء رقصندگان وحشت می تابد. سیماهای ماهرنگ ِ مردگان. سیماهائی از این دست را فراوان به دیده داشته ام. بیشترینه، هم بگاهی که خُردینه بودم. واپسین دم حیات، مرگ با متانت یک کوه می آمد، زندگان را به بستر سرد و نومید می غلتاند. به رخسارشان، چنگ نامرئی فرو می خلید. سپس، دیدگان ایشان کم فروغ می گشت. واپسین کلمات و آواهاشان را به رنجی کِشدار و طاقتْ سوز می گفتند. سپستر، سکوتی زشت ولایتناهی، سیماهای رنگباخته شان را در می نوردید. شیون و واگویه، برکندن گیسوان و شیارزدن گونه های سوگوار. نومردگان، به آبی سرد شسته می شدند. به پوشاکی سفید و نفرینی در پیچیده می شدند و بر شانه ها، به جانب گورستان بُرده می شدند و مرگ ِ موقر، هماره مراقب بود تا مراسم بی کاستی و کاهشی صورت یابند. گودال. سنگ لحد. آمیزش خاک و اشک. شیون ها. قاریان شوم و بد آوا، با جملاتی بیگانه، تهدیدگر، مرگ آلود و هراس آور. پُر و خالی شدن ِ دهان ِ بیلها از خاک. سکوتی سرشار از تفکر و پوچی. و آنگاه هر کس با هیبت ِ مرگ در پیرامنش، راه بازگشت به دنیای زندگان را پیمودن می گرفت. و دیگر ... پدر، یا پدر بزرگ با ما نبود. خُردینه ای که تا همین دیروز در آغوشمان، طرح خنده ای را بر لبان می گسترد، در میان ما نبود. آن دوشیزهء سوخته از عشق، که تا دیروز گیسو بر عریانی مرمر گونهء شانه ها و سینه هایش می پریشید تا جلوهء حیات و عشق را دوست داشتنی تر کند، دیگر با ما نبود. آن مسافر غریبی که بی دیدار واپسین دلبندانش، به دهان گشادهء دره ای در پیچ گردنه کشیده شده بود دیگر با ما نبود. اینک اینانند. شاید که گرداگردما به رقص رنج اندرند.
 
ظلمت. چه دشوار وسنگین، چه غلیط و ماسنده است این ظلمت. از آن سیاق که می توان، بسان مخملی ملموس، بدان دست یازید. دو باریکهء استوانه ای نور، از چراغهای پیشین خودرو به جلو می شتابند و به شیوهء دو نیزهء نورانی، سیاهی را از هم وا می درند. مخمل را می شکافند. نرمه بادی کز فرا پیش میوزد، با زوزه ای طولانی، بدرون رخنه می کند. صدای نی ناخوشاهنگی را دارد که از جهان گمشدگان، نیوشیده شود. نی مردگان. یکی نی از استخوانهای پوکیده. از استخوان نیاکان. از استخوان خردینه ای بی لبخند. از استخوان دوشیزه ای پریشیده گیسو .
( نخستین بار که دیدمش، دوازده ساله بود. چهارده ساله بودم ... پیراهنش، رنگ از آبی بهاری آسمان داشت. لبخندش، به نیرومندی، مرا به اندرونهء عشق خویش کشانید. فریفتهء هم شدیم. در آن روستائی که لبخند عاشقانه را پادافره ای تلخ، پیمان بسته بودند. چهار سال نخستین شیدائی مان، بی بیان حتی یکی واژه یا سخنی اندکک، گذشت. تنها، نگاه در نگاه و گاه طرح لبخنده ای. بعد کوچیدند. گمش کردم. گمم کرد. دوشیزهء رنگها، آوازها، اشکها و شادمانیهای من به یکباره گم شد. سه سال واپستر از آن، آخرین بار که خبری از اویم باز آوردند، به جستجویش جامه دران و سرگردان به جانب ِ شهرش سر برداشتم. او- دوشیزهء همهء شعرهایم- دوری مرا و نومیدی تلخ خویش را تاب نیاورده و اوج شیدائی را، دست به کُشتن خویش یازیده بود. گورش را هرگز، هرگز نیافتم. دوشیزهء آبی پوش شعرهای من، برای همیشه مرده بود.)
 
  باد در استخوانهای تهی، آهنگی ناشنیده را می نوازد. کدامیک آهنگ است این؟ کدامین راز نایافته را باد در نی ِ استخوانها به آوا گرفته است؟ این سنفونی ِ مرگ آور از کجای زمان، برآشوبیده و اینک در این نیمشبانگاهان ِ دهشت و دیگر گونگی، مرا در میان گرفته است؟! اسکلتهای پارینه پوش آیا، هم خود بدین نواهاست که به پایکوبی بر آمده اند؟
تلخ. تلخ است ماه. تلخ اند کف های حباب آجین. دشت ِ تاریک، تلخ است. استخوانها، آواها، طعم ِ عشق ِ سوختهء من ( نخستین و واپسین عشق من، با جامه های آبی و مرگی تلخ) . خاک، زمین، سرزمین تلخ اند، همه تلخ. ماه نفرین شده با ما می آید. طعم ِ گس ِ بوسهء اموات را با خود می آورد و بدشت ِ مردگان، مردآزماها، جنها و نوادگان ِ اهریمن می تابد. اورادی جانفرسای از دورترین افقها شنیده می آیند. واژگان ِ غریبه، مرگ آلوده و تهدید کننده، یاد آور قاریانی سنگچهره، بدهیبت، ترساننده و چرک آلود که نیمی از مرگ اند و نیمی از زندگی. پائی در اینسوی که حیات است استوار کرده و پائی دیگر در آنسوی که مرگ است و با دست و دهان ِ مکنده و شوم خویش، از ما برمیدارند و به فراسوی نیستی می اندازد.
 
 
نهاد ِ نا آرام و آغاز توفان!
 
مرا چه می شود؟ از چه روی نا به قرار و آشفته ام؟ تکانهء توفانی از نهانجای جان من، پویهء پَی داری را آغازیده است. به نخست، آرام و حس ناشدنی و اندک اندک پرمایه و تکاندهنده می شود. روانمایه ای از آن دست، توفانی از این دست را پَیْ میآورد. اینک توفان از ژرفای ناپیدای وجودم، سربرکنده است. توفان که از خفیه گاه ِ خویش، از فراسوی همهء زمانها و مکانها وزیده است. درست، هم از آنجائی که جان من، درون ملتهب ِ من می آغازد. بی تابی، دلپریشی و سراسیمگی. توفان. توفان برخاسته است! مرا درهم خواهد کوبید. مرا پود خواهد کرد و با خود و در خود در لایتناهی خواهد پراکند. توفانی از آن روند، که سخنی به آشکار می خواهد گفت. یا خود همه پیامی است دشوار که از ناکجاهای درون تا نزدیکتر جای ِ جان ِ من فراپیش وزیده است.
 
حس ِ غریب غربت، حس یله ماندن و یکه بودن در شبی چنین بیمناک و در بیابانی از این روال خرد کننده. در این حالت چگونه در افکنده آمدم؟ نه این چنینی ام من آخر! ماه. ماه را به نیشخند ِ مرگ می بوسند مردگان. ماه را کف آلوده می کنند. چرا از اینسان سمج و پَیْ دار با من می آید ماه؟ وای بر من، مباد که مرا با رنگ ِ یخین و دهان ِ کف آمیزش ببوسد. بوسهء ماه، بی تردیدی، بوسهء مرگ من خواهد بود. مرگ، به همین نزدیکجائی، طعمه ای تازه را بوکشان، به یقین سر می گرداند. سرد است مرگ. سردی اش آمیخته به سیمای رنگباختهء ماه و رخسار ِ مسخ ِ مردگان است مرگ. توفان به نزدیکترْ جای ِ جانم فرا پیش رسیده است. مرگ، دستهایش را به جانب من می گشاید. هراس، هراس ...
 
-« بردار! بردار و بنویس! کاغذی، قلمی، شتاب کن، بنویس!»
 
همسرم را رویا پریشیده می شود. آسیمه سر وا می پرسد:
 
-" چه شد؟ چه ات می شود؟! چه را بنویسم؟"
 
-" شتاب کن، بنویس تا از هم نگسسته ام! پاره ای کاغذ، با همان مداد شکسته. شتاب کن!
 
-" بگو، بگو!"
 
و می گویم:
 
مخمل ِ سنگین ِ ظلمت، بر جاده های بیابان.
ارابهء بی شتاب می گذرد با دو نیزهء نورانی
که می شکافند سرتاسر، مخمل شب را.
کودک، بی بال و روشنائی
آغوش خرافهء مادر بزرگ را پناهی گزیده است.
از بُن شب، اشباح ِ سپید برمیآیند.
مردگان، ماه را می بوسند
و ماه
- مسافران غریب را.
شب چه بوئی دارد؟
باد در استخوانهای تهی چه می نوازد؟
 
سکوتی تنْ گُستر. دیگرم نه یارای سخن گفتن است. در فضائی اثیری، بسیار دور از جهان، گمم! بیخود از خویشتنم. از روی عادت است که میرانم. سکوت به پهنای اقیانوسی آرام است که مرا غرقهء خویش دارد. دنباله های توفان، پسله های اشباح و پسینه های آوای ِ سحرانگیز بامنند. خود نیز به حیرتم از حالتی که آمد و واژگان غریبی که برزبان رفت. رنجی لذت آور از حالتی که مرا در خویش فرو پوشاند و هنوز نیز مرا در خود می دارد. راز چنین دیگر گشتنی در کجاست؟ کمترین ذره ای از آنم به آشکاره نیست.
 
تنها، هفته ای بعد و در پایانهء سفر در تهران است که به ناگهان و بگونه ای به باور نیامدنی، باره ای از پیشینه ها و پیشزمینه های چنین حالتی بر من روشن میگردد. امّا شرح چنین گشایشی را به پایانهء این نوشتار وابگذاریم. چرا که هنوز، موجهائی در پیش اند.
 
 
منزل به منزل همچون گُنگی جادو شده
 
سفر با دو فضای ناهمگون درنوشته می شود. فضای دیدار خانواده، شوقها، اشکها، کلامهای ناگفته و به ذخیره آمده برای چنین سفری. و فضای مانده با من از نخستین پگاه ِ سفر. همچون گنگی توفان زده، باهمراهانم به کجاها و ناکجاهای سفر کشانده می شوم. مگر در گلوگاه ِ شهرها که پاسداران ِ حکومت ِ مردگان، به جستجوی هویت ِ راهیان، پوزه می چرخانند، دیگرم هول تعقیب و دستگیر شدن، به اندازهء تهران نیست. شهرها، مناظر، آثار بجا مانده از باستان، دیدگانم را پُر و خالی می کنند. در یزد، تماشای راز آتش را به آتشکدهء زردشت می شویم. دیدار از هزاران سال پیش. سالیان غبار گرفته که صدایشان در اعماق تاریخ خموشیده است. دیدار از آئینی هزاران ساله که مهرگان را، سده را و نوروز را هدیتمان کرده است. از آئینی خودی که آئینهء تمامنُمای ارزشهای قوم ایرانی بوده است. با نیک پنداری و نیک کرداری ونیک گفتاری اش. هراز گاه موبدی پیر، با جامه هائی بشکوه و گامهائی به قرار و سنجیده به آتشدان ِ جاوید نزدیک شده و هیمه ای بر اجاق کهن و گرما بخش می نهد.
 
در " ماهان" به زیارت خاک ِ شاه نعمت الله ولی می شویم. روانهء روشن آب در حیات مقبرهء شاعر ِ عارف. درختان کهن با سایه های آسودگی بخش. تالارهای فراخ و مسافرینی که بر انداختن حکومت اموات را، به پیشبینی های وی پناه آورده اند.
 
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمین را بهار می بینم
 
اینجا سرزمین آدمیانی است که " شعر" به گاه ِ رزم و بزم، شادمانی و نومیدی، زایش و میرش، همدم و یاریگرشان است. در سرزمینی تلخ، در سرزمینی که به زمانهائی دراز، قلمرو و قدم رو اهریمنان بوده و نیز هنوز هست. شعر، شمشیر شعور خیزش ها و مأوای حزن آلود ِ شکستهای ملت ما است. اندک مسافتی از خُفتنگاه ِ شاعر بالاتر، در پایانهء تپه ای، باز کاخکی از یک دهقان کُش بی بدیل، که متروک مانده است، با حوضهای پر آتش، باز نُمای بیدهای مجنون و درختان میوه. با حمام کاشی اش با اندرونی و بیرونی اش و برجها و باروهایش. کاخ پادشاه ِ کوچک ِ قلمروی کوچکتر، کاخ مالکی افسار گسیخته که خیش برگردن زادگان و نوادگان مزدک و مانی نهاده بود. می سوزاند و می میراند، همروند اسلافش که نیاکان ما را در کُشتنگاه ِ همیشهء خویش، دست و سر بر می داشتند. حلاج را سنگپارهء نفرت می افکندند. دوازده هزار مزدکی را، نگونسر، در زمین فرو می کردند. مُقنّع را از میدان روشنائی، برون می کشیدند. فردوسی را که زانو بر آستان ِ ستمرانان نمی سائید، از یار و دیار ِ خویش به آوارگی می کوچاندند. پدران ما را می کشتند اینان. پدرانی بی شمشیر و بی دفاع را که برخی شان در حاشیهء زمان، به خوابی بلند اندر بودند و به گاهی که شعله ور می شدند تا دد و اهریمن را بسوزند، خود می سوختند و همچون ققنوسی در خاکستر ِ خویش ته می نشستند.
 
در شیراز، دیدار با تربت ِ رند ِ عالمسوز، خواجه حافظ و دیدار با خُفتنگاه ِ معمار ِ سخن پارسی، سعدی. چهره با آب رکن آباد تازه می کنیم. از کاخ ِ لرزیده، سوخته و فرو ریختهء " تخت جمشید" دیدن می کنیم. اینجا در این کاخ، پادشاهان با جامه هائی فاخر می زیستند. اینجا، فرمانروایان کهن و معاصر، سپاه و سرداران خویش را به رخ خیل تهیدستان می کشیدند. اینجا کاخها به دهان بلعندهء آتش فرو شده و شاهزادگان و شاهان فاخر پوش، از شوکت تهی خویش فرو کشیده می آمدند. به " نقش رستم" می شویم. به گورهای باستانی ابهام آمیز و پر رمز و راز. آیا هنوز خاکستر ِ مردگان، در آن گورهای شگفت و دست نایافتنی که بر بلندجای نا دسترس کوه و درون صخره های سنگی کنده شده اند، بر جای مانده است؟ در آرامگاه کوروش، پیر مرد محافظ میگوید:
 
-" در آن بالا، درست زیر آن دو تخته سنگ عظیم ِ بالای آرامگاه دو اسکلت ( کوروش و زنش) و بسیاری طلا، جواهر و اشیاء قیمتی بودند که با دست اجنبی به سرقت رفتند."
 
در بندر عباس، به شبانگاهان، خفتنگاهی در کنارهء ساحل یا در باغ شهر فراهم آورده، لابلای مسافرینی پرشمار که از رنج افزائی و ستم کرداری حکومتِ مردگان و قاریان، روزی چند را به فراغبالی گریخته اند، می خسپیم. تودهء کار و رنج، به روز هنگام، زیر هرم غلیظ خورشید، برخاک و برآب، عرق می چکانند. دریای بی کرانه که رنگ پیراهن ِ دوشیزهء آوازهای مرا دارد، می آموزد که پای بر جای، ماندگار و پهناور است زندگی. دریا، آینه واری است که می بایست رخسار رنج خیزشگران و فرودستان را در آن درنگریم. رخسار کشتگان ِ عشق را و رهائی را و نیک سرانجامی مردم را. رخسار پیشینهء رنج و پسینهء شادی خویش را.
 
  و من، نه منم! که همچنان غرقهء فضائی ام کز نخستین بامداد سفرم در خود فرو گرفته است. شعر ناتمام، همچنانم در ذهن، فراز و فرود می شود. نه! پایان بنگرفته است آن. رهایم بنکرده است. رهایم نمی کند. دستانم امّا به نوشتن ادامه اش نمی چرخند. گوئی می بایست، از این سفر، هنوزم تصاویری در اندیشه گرد آید. دیده هائی و شنیده هائی. انگار تنها، ریشه های ملتهب یک سرود فراهم آمده اند. پسِ پشت هرواژه اش، سُرخدانهء رازی بنشکافته باقی مانده است و همین، همینم می آزارد و در خود و با خود بازم می دارد. توفان، هنوز به تمامی فرو ننشسته است.
 
سفر به چشمزدنی به انجام می رسد. باز دخترکم با نگاهی پُرسا و بغض آمیز، دست در دست مادر اندوهگنم و دیگران می رود. درس آموز است، ترس آن که مباد از نام و نشان او رد ما را پی جویند با خود نمی توانیم بداریمش. با اندوهی   تازه و گرهی در گلو به تهران باز پس می شویم تا به خفیه گاه کوچکم، به خانه اندرآیم. به خانه ای که بیشترین اشعار" از سرزمین تلخ" بدانجا تحریر شده اند. به خانه اندرآمده، کنجی بگزینم، کاغذی و مدادی. درازکش بر سینه، پتوئی چنان که همیشه افکنده بر خویش و ... دنبالهء سروده.
 
 
همسانی ها و مکاشفهء راز!
 
این پیشسرود را ویژگی، هم غربت تصویرها، تصورها، رنگ ِ ویژهء عاطفی واژگان و شگفتی فضای آن- برای من- است. خود، مشرف و روشن به چرائی، چونی و چگونگی آنچه به سرایش آمده نیستم. شگفتی من همه این است که ازچه روی در آن دیرینگاه ِ شب، در آن وادی و آن راه، بی هیچ فراهمی ذهن و پیشاندیشی شاعرانه ای، به ناگهان حالتی دیگر و کلامی دیگر ترم دست در داد؟ چه مغزی دارند این واژگان بهم بافته و در هم تافته؟ چه را خواسته اند بگویند؟ ریشه شان در کجاست؟
 
بر پیشانی هر بند ِ شعر، که به کار ِ آفرینش آنم، یک دو خطی از آن پیشسرود می آیند و اینبار به یاری خود آگاهی شاعرانه ای تمام بند را شکل می دهند و معنائی، حتی گاه باژگونه را طرح می ریزند. در پیآمد و پینویس کار، کم کمک سرنخهائی از کلاف ِ درهم پیچیدهء موضوع بر من یافته می آیند. به آغاز، گنگ و محو و مه ِ آلود، هم از آنگونه که سایهء شبحی در مِه را احساس کنی که به جنبش است و به پسینتر، کم کمک، مه به آرامی محو گردد و تو خاطره ای را به تمامی و زلال، فرایاد آری و چنین مکاشفه ای از میان چندین صد شعری که تاکنون سروده ام، تنها، انگشت- شمار مواردی را رخ داده است.
 
مِه، اندک اندک واپس می کوچد و خاطره، زلال و گویاتر از خاطر می گذرد. هان! بیاد آوردم! یافتم، یافتمش! بیست و هشت سال از این پیشتر، هنگام که پنج ساله پسرکی بودم، سفر ناکرده و ناآرام، پدر که خود را مدیون مادرش (مادر بزرگ من) می دانست، جیپ فرسوده ای به عاریت می ستاند( ارابهء بی شتاب). مادرم، مادر بزرگ، من و خواهرکم را برمی دارد. به نیمروز، از اسدآباد به قصد زیارت قم به راه می شویم. جاده های فرو کوفته، ناهموار و خاکین. من شگفت زدهء دشتها، چشمْ دیده ها، کوهستانها، روستاها و شهرهائی هستم که تا کنون ندیده ام. شب به استواری مرگ در می رسد. پاسهائی که از نیمهء آن در می گذرد، ارابهء بی شتاب ما، در جادهء قدیمی قم، ظلمت مخمل وار را به دشواری وا می درد و به جانب جنوب می رود. مادر بزرگ در صندلی جلو، مرا در آغوش فرو گرفته و تا این کودک ِ بی بال ِ پرواز و بی روشنائی ِ اندیشه را، این کودک کنجکاو و نا آرام را به خواب فرو کند، او را به وادی ترس می کشاند. از مردگانی سخن می گوید که از گورها، سر و تن برون می کشند و هم با کفنهای سپید کف آلود، در رقص جنون به شکار پسرکی می آیند که تمام روز را پلک فرو نبسته و هنوز هم نمی خواهد که ببندد. ماه ِ یخین و نیمرنگی در آسمان با مسافران به هر جای می رود. مادر بزرگ یکریز، خیز و رقص ِ مردگان را به مدد ِ هول انگیزترین واژگان، تصویر می کند. مرد آزماها، جنها، پیروان اهریمن، بازگشتگان از جهنم، عجوزه های نفرین شده. و کودک به نیرومندی تخیل خویش همهء آنچه را که بر زبان مادر بزرگ می رود، در کارگاه ِ خیال، به زنده ترین حالتی مجسم می کند. چشم فرو می بندد. فراسوی پلکهایش سرشار از موجودات غریب و مردگان اهریمنی اند. پلک، نیمْ گشوده می دارد. بر جاده و در گسترهء بیابان، تصورات او گوئی جان گرفته اند. ماه ِ کف آلوده، ظلمتی که با دو نیزهء نورانی از هم وا می شکافند. زوزهء   باد. باد، باد لعنتی.
 
-" این صدای نی مردگان است!".
                                مادر بزرگ می گوید...
 
به فردای آن شب جنون آور، در زیارت قبور مردگان، دست پسرک به نردهء آهنی گوری سائیده می شود که خیس و کف آلوداست.
 
-" این، این کف پیکر مردگان است!".
                             مادر بزرگ می گوید...
 
و اکنون بیست و هشت سال از آن پستر، همسانی ها و شباهت های سفر دوم با نخستین سفر، ناخودآگاه کودک اینک پدر شده را، از آنگونه منقلب کرده و درهم می آشوبد که حالتی و کلامی غریب، حاصل او می شود. ادامهء سفر دوم، مشاهده و جذب عناصر تازهء زندگی و تجارب و اندیشه هائی که حاصل بیست و هشت سال بعد از آن سفراند، با تفکر ِ پسرک ِ اینک پدر شده درهم می آمیزند و بندهای دیگر شعر را فراهم می آرند. شعر ِ "سرزمین تلخ" را.
                                          اسفند ماه ۱۳۶۶
 
 
از سرزمین تلخ
 
 
 
مخمل ِ سنگین ظلمت بر جاده های بیابان،
ارابهء بی شتاب می گذرد با دو نیزهء نورانی
                  که می شکافند سرتاسر مخمل ِ شب را.
 
کودک، بی بال و روشنائی
آغوش ِ خرافهء مادر بزرگ را پناهی گزیده ست.
از بُن شب اشباح ِ سپید   برمی آیند،
مردگان، ماه را می بوسند
و ماه
مسافران غریب را.
- شب چه بوئی دارد؟
- باد در استخوانهای تهی چه می نوازد؟
 
*
 
مخمل ِ سنگین شب بر جاده های بیابان
و فرمانروائی اهریمنان
                         بر جادهء ابریشم،
وطن، دست برزانوان می نهد تا برخیزد
                       - دوباره و چندین باره.
کاخها می لرزند
کاخها چه کهن، چه معاصر می لرزند!
 
*   
 
ارابهء بی شتاب با دو نیزهء نورانی
                               می شکافد مخمل شب را
می گذرد شتابناک
سیل تهیدستان از گذرگه ِ تاریخ
با آذرخش عشق
با آذرخش شعور.
 
*
 
 
- کیانند، کیانند؟
- سرخ جامگان، سرخ اندیشان، مزدکیانند!
خیش از گردن می اندازند
زنجیر بردگی می گسلند
و کاخها به کام اژدهای آتش فرو می شوند،
شاهزادگان
          از پله های مرگ فرو می خزند.
 
 
*
 
کودک
بی بال و روشنائی
آغوش ِ خرافه را پناهی جسته بود.
 
کودکان اینک پدر شده اند
و با بالهای روشن
                  ترک گفته اند مرداب ِ خرافه را،
تا بشکافند حنجرهء نفرت را
              - و می شکافند!
تا بُگسلند سلسلهء تاریکی را
              - و می گسلند!
تا بَرگشایند پردهء مشرق را به جستجوی سُرخدانه پگاهی
               - و بر می گشایند!
              
*
 
کودکان پدر شده اند
و می شویند دوشیزگان عشق را
                                 در تند بار ِ خون ِ مقدس ِ خویش.
 
*
 
پدرم جنگاوری بی شمشیر بود،
و مرا اینک دستی نامرئی صیقل می دهد در نهان.
نیایم در حاشیهء زمان به خوابی بلند اندر بود،
و من اینک قلم ِ خویش را
در میدان ِ زمان فروبرده ام!
 
*
 
از بُن ِ شب
اشباح بر می خیزند،
مردگان ماه را می بوسند
و زندگان خورشید را.
عاشقان شمشیرهای شکافنده اند
که به غلافی اندر نمی شوند
                                        جز غلاف گور
خاک را می کاوند به جستجوی مائده
                                      - و می یابند!
عشق را می شکافند به جستار ِ عطری ابدی
                                       - و می یابند!
از بُن ِ شب، اشباح بر می آیند
و از بُن ِ رنج
تودهء شعله ور!
چنین فریاد بر می دارند:
-" پرهیز کارانیم به کام خطر اندر
و ما را ظفر
بر آستان در."
 
تودهء خشمگین سرودهای آتشناک به لب دارد
و شاهان ِ نوجامه
                 به مرداب ِ یأس فروتر می شوند.
 
*
 
- شب چه بوئی دارد؟
- باد در استخوانهای تهی چه می نوازد؟
چنین پرسید از خود کودک ِ پدر شده.
 
- شب چه بوئی دارد؟
 
و دوران، عطر ِ خیزشگران را
فرودستانند اینان
                  مزدکیانند
که در استخوانهای تهی ِ نیاکان، نوای رستاخیز می افکنند!
موبد پیر، نام شهیدان را
                     بر آتشدان ِ جاوید می نهد،
پرهیز کاران، خنجر ِ رخشنده را می یابند،
و ستارگان
          از ژرفای شب
                      به برون
                                پرتاب می شود
و تهی مغزان
از مرداب خواب خویش.
 
رگه های عسل
             درشت و شتابناک
                                سرزمین تلخ را در می نوردند
 
 
  ۸/۱/۶۳- تهران
 





www.nevisandegan.net