مانی
سیامند: پوزش خواهی از میرزا آقا عسکری – مانی
تاريخ نگارش : ۲۹ بهمن ۱٣٨۵

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

سیامند
پوزش خواهی از میرزاآقا عسکری ( مانی)

برگرفته از سایت : حرفی برای گفتن
http://siaamand.blogspot.coml

از سال های بسیار دور پیش از این پوزشی به میزرا آقا عسکری بدهکارم. خودش شاید نداند، اما اگر موضوع را تعریف کنم، حتما به یاد خواهد آورد. در حدود سال های اولیه ی دهه ی سیاه ۱۳۶۰ تنی چند از دوستان اقدام به انتشار نشریه ای کردند به نام « آغازی نو » در آن زمان تصور می کردیم، که واقعا قدم در راه آغازی نو گذاشته ایم. بهررو، یکی از کارهایی که من به عهده داشتم، تماس و رابطه گیری با دوستان و عزیزانی بود که از نقاط مختلف جهان پس از دریافت و مطالعه ی مجله اظهار علاقه و محبتی می کردند و با نامه ای و پیامی دلگرمی به ما می دادند. هنوز هم اینترنت به همه ی تاروپود کار انتشاراتی و سازمانی راه نیافته بود و نه کامپیوتری داشتیم و نه حتی در ابتدای کار دستگاه تایپ فارسی ای ! در نتیجه نامه ها همچنان دست نویس بود و پاسخ ها هم همینطور
بعد از انتشار دو شماره ی اول در میان نامه های دریافتی، یادداشتی به همراه سه شعر بسیار زیبا برای درج در مجله دریافت کردیم. امضای زیر نامه و شعرها هم « میرزا آقا عسکری – مانی » بود. اعتراف می کنم که در آن زمان نام میرزا آقا عسکری – مانی را نشنیده بودم و شعر او را نمی شناختم، به او نامه ای نوشتم و گفتم که اشعارش بسیار زیبایند و ما در شماره آینده ی مجله اقدام به انتشار آن ها خواهیم کرد، اما امضای زیر شعر را چه بگذاریم ؟ مانی یا میرزا آقا عسکری ؟ گمان می کنم، در آن زمان مانی به بی خبری ما کلی در دل خندیده باشد، اما مهربانانه پاسخ داد، که از نظر او هر کدام از اسامی را که زیر شعرش بزنیم، ایرادی نخواهد داشت. ما هم بالاخره اشعار و گوشه ی کوتاهی از یادداشت او را در شماره ی ۴-۳ به تاریخ زمستان و بهار ۶۶-۶۵ منتشر کردیم
پس از انتشار اشعار تحت نام مانی، عزیزی از ادبای خارج از کشور و دورمانده ای از وطن، گفت بابا شما مگر نمی دانید، مانی توده ای است. ما هم از همه جا بی خبر، پاسخ دادیم خیر. و از اینجا نگرانی جدی بر همه حادث شد که مجله تازه در ابتدای راه است و با انتشار اشعار یک فرد توده ای حتما از اعتبار و اهمیت آن کاسته خواهد شد، وخلاصه همه کاسه ی چه کنم در دست ! و خلاصه به پیشنهاد یکی از مسئولین مجله قرار بر این شد که نامه ای در نقد، به ما نوشته شود و به روش حزب توده اظهار برائت از حزب توده کنیم! نامه نویسی را هم خودم به عهده گرفتم و نامه ای نوشتم و استناد به انتقاد از خود شاملو در شعر زیبای «سرود مردی که خودش را کشته است» کردم. نامه را نوشتم و تصمیم گرفتیم که مثل آدم های « دمکرات» نامه را پیش از انتشار برای مانی بفرستیم و نظرش را بخواهیم و اگر پاسخی داشت آن را هم درج کنیم – باور کنید همین حالا هم که این را می نویسم احساس می کنم، تفاوت زیادی با حسین شریعتمداری ندارم و از خودم و بیشتر از همه از مانی شرمنده ام – بهررو، مانی که خط من را می شناخت، قبلا تحت نام مجله با او مکاتبه کرده بودم و باید چاره ای می اندیشیدیم. « رفیق» مسئول و گرداننده و صاحب نظر که بدخط بود و هست، و تازه حاضر به نوشته دادن نبود، راهی نماند به جز اینکه نامه را به رفیق و همراه دیگری در ینگه دنیا فکس کنیم، او بازنویسی کرده و برای ما پست کند، و ماهم نامه ی دست خط را به عنوان نامه ی رسیده برای مانی بفرستیم. خلاصه این همه دنگ و فنگ برای کاری که فقط مفهوم تفتیش عقاید در خود دارد و نه هیچ چیز دیگر.
امروزه هم در مقام مبارزه ی سیاسی، به عمده ی آنچه که در آن نامه گفته بودم همچنان معتقدم، همچنان معتقدم هنرمند از زمانی که حصار تشکیلات را بر حول خود بتند، اخته خواهد شد. امروز هم به صدای بلند می گویم، شعر سعید سلطانپور تا زمانی که در قالب سازمان و تشکیلات قرار نگرفته بود، زیباترین بود و آن گاه که در چارچوب تنگ تفکرات عقب مانده ی تشکیلاتی افتاد، هرگز شعر نشد و شعار ماند
من هرگز مانی را ندیده ام، برخی کارهایش را خوانده ام و شعرهایی را که در اینجا آورده ام را عمیقا دوست دارم، بخصوص «در بستر شقایق رنگِ زمان» را. در اینجا و از این فرصت استفاده می کنم تا عمیقا از او پوزش بخواهم و آرزو کنم که روزی او را ببینم و حضوری از او تقاضای بخشش برای آنچه که امروز بسیار زشت و ناپسندش می دانم، بکنم
سیامند
هفده فوریه
***

پاسخ به آقای سیامند
دوست گرامی
یادداشت شما مرا هم به آن دنیای تاریکمان در ۲۰ سال پیش برد و آن همه پیش داوریهایی که هریک داشتیم و هنوز هم به پایان نرسیده است. شجاعت شما را می ستایم. این مایه ی سربلندی شما و هر انسان آزاده ای است که بتواند به کرده های نادرست خود اشاره کند. این نشان می دهد که این انسان از چنین کردارهائی دور شده و متعالی تر گشته است. ای کاش این شجاعت شما را همه ی ما می داشتیم. ای کاش آن نویسنده ی دور مانده از وطن هم که شما را وادار به آن کار علیه من کرد این شجاعت اخلاقی را می داشت که بگوید او چنین کرده است.
باری
من پیشانی درخشان شما را که در پرتو راستی ایستاده اید می بوسم و برایتان پیروزی آرزومندم.
اگر پروانه بدهید، نوشته شما را با ذکر ماخذ در رسانه ی ادبیات و فرهنگ بگذارم. و شادمان می شوم اگر اسم شما هم بالای نوشته تان بیاید. شوربختانه اسمتان را بالای متن، پیدا نکردم.
با مهر
مانی

***

مانی عزیز
صمیمانه خوشحال خواهم شد. به شرطی که شعرهای زیبای شما هم در متن مطلب بیاید.
نام من سیامند است، پیش از این ترجمه ای از من را در رسانه ی فرهنگ و ادبیات گذاشته اید. ترجمه ی اتوبیوگرافی « هیمن» شاعر ارزشمند کرد
تصور مجدد روش های کاری که می کردیم و به آن مفتخر نیز بودیم، همچنان کابوس شبانه روز من است
این روزها که بخشی از اوقات خودم را متوجه درک و مطالعه ی اندیشه و روش عمل راست افراطی در سطح جهان کرده ام، می بینم که همه ی رفتار ما تعلقی به چپ نداشت، ما تنها به آلوده کردن نام، فرهنگ و تاریخ چپ دست زدیم و بس
برای شما سربلندی و موفقیت آرزو دارم.
سیامند
***
این هم شعرهایی که سیامند گرامی از من در سایت خود گذاشته اند:


در تاریکنای این دیار

نه
در هیچ کجا بنجوئیدش
جهنم
در زادگاه من است
کلکی سیاه
بر آسمان سپید
                نقش می تند
و روزها
قصیده ی انتظار را
به آوازی بلند سر داده اند
پویندگان را در برابر نطعی نهاده اند و
بر گلو، طناب دار
هیچ نمی خواهندشان
                        مگر گوهر
آه ... باژگونه سپهری که تویی
ای چرخ
زالوهای چسبنده را نگر
بر پیکر فتاده ی این سردار
در چارسوق ها
بال های سیاه مرگ گسترده ست
و آفتاب، در پس برده ست

نه
بنجوئیدش
نه در آسمان
نه در فراسوی زمین
جهنم
در زادگاه من است
شمایل دروغین ابلیس
فرود آمده از ماه
بر رخسار خاک شرمگین
به نگاهی دریده
در ماه و آدمی و آینه می نگرد
شمایلش ای بد
اینک
زینت زندان ها، حرمسراها
و دیار مردگان است
ماهِ مرا بدین چهره ی کریه آلودند جاهلان.
اینک اما فرود آمده
شمایل بی معجزت
شمایل این قوم کُش بی بدیل
که نامش، ورد مرده خواران
و پسندیده ی گورکنان است
نه
در هیچ کجا بنجوئیدش
شیطان
          در زادگاه من است.
در تاریکنای این دیار
سرک به دریچه های بسته کشیدم
سرود خفته گان، خرناسه بود
و ترسیدگان، پیشاپیش
در تابوت ها خفته.
روسپیان، حدیث خوان
دزدان، مسئله گو
روبهان، عربی دان بودند
و در خانه ها پنهان
          انبوه گرسنگان
                دست برده به قبضه ی تدبیر
که چهره ی خشم شان، آهن و اشک بود
و پناه به نوکیشانی می دادند
که شراب آینده را
در نهانگاه می رساندند
و به واژگانی
که بر روزنامه های روشن می دویدند
همواره گفته ام
زمین، مادر همه ی رازها
سرچشمه ی همه ی آوازهاست
نه
در هیچ کجا بنجوئیدش
آتش فشان
در سرزمین من است !

آبان ماه ۶۴

***
بهارانه

سپیده دمان
لابلای علف ها حرکت می کند
و شبنم
دانه های گویش توست
فرو ریخته بر سبزه ها .
سایه ی بهار
بر رخسار زمین
دو سیب در سینه ی تو
و دو کودک بی قرار در چشمانم
من مست می گذرم
آوازخوان و لاابالی
در سایه سار ردیفِ افراها.
قیرابه ی شب
از سقف آسمان می چکد
بازهم
دو ماه در سینه ی تو
و دو پلنگ جوان
در چشمانم

اسفند ماه ۱۳۶۰
***
در بستر شقایق رنگِ زمان

شکست خوردگانند، فاتحان
هم از لحظه ای که مرگ شیدایان را
دست به قبضه ی شمشیر می یازند.

فرو ریزندگانند، فاتحان
وقتی که با تابوت ها
از زندان تا گورستان
پل می سازند.

خام اندیشانند، فاتحان
آن گاه که بر سکوی خطابه
به درایت خویش می نازند.

نیایم، هم از نخست
مصلوب فاتحان بود
اما
در فراسوی تاریک زمان
نهال سیبی برنشاند
(سیبی فراچنگ خواهم آورد
از درخت روبارو)
* *
شکسته گان پیروزمندانند
هم از لحظه ای که تدبیری تازه می جویند.
شکسته گان، تسخیر کننده گانند
هنگامی که بر پل ها می رویند
شکسته گان دانایانند
وقتی که در خواهش حقیقت
از نادانی خویش سخن می گویند.

پدربزرگم، هم از نخست
مغلوب فاتحان بود
اما
بدانجا که چشمه ی زمان سر می گشاید
درخت را
مشتی آب برفشاند
(سیب سرخی فراچنگ خواهم آورد
از درخت روبارو)


* *
تهی مغزانند، نظاره گران
هم از لحظه ای که در عافیت مضحک خویش
ز عقل می لافند.
رنگ باخته گانند، نظاره گران
به وقتی که رخسار عشق
گل گون می تابد.
مرده گانند، نظاره گران
به گاهی که گرداگرد خویش
تار ترس می بافند.

پدرم، هم از نخست
منکوب فاتحان بود
اما
در بستر شقایقرنگِ زمان
درخت را
کفی آب برفشاند
(سیب تابناکی فراچنگ خواهم آورد
از درخت روبارو)

* *
نیایم، قامت به پور داد
پدرم به من
حالیا
آن که به قامت افراشته تر است و
از عشق سرخ رو تر
ستاره را هم تواند چید.

بی آن که فاتح
مغلوب
یا نظاره گر باشم
انسانم
و بدان جایی که زمان فوران می کند
(سیب خورشید را فراچنگ خواهم آورد
از درخت روبارو )


بیست و سوم آبان ماه ۱۳۶۵





www.nevisandegan.net