مانی
من مفسد فی الارض ام
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

نظرات دیگران


نویسنده: zacharya maunawi ۲۷ ارديبهشت ۱٣۹۱
عنوان: چوب دو سر طلا
مانی جان با درود.با هر بیت از شعرهات لحظه به لحظه تو رو نزدیک و همدرد با خود احساس میکنم.و چیزی قوی در من به من میگه این حس دروغ نیست. واقعیتی ستکه همه ما مهاجران واقعی از دید اسلام و جمهوریش مفسدهستیم و خودشان پاک و مطهر.اما اینجا روی سخنم را برمیگردانم به آقای امیر در بالا.ما همگی نه تنها خونمان بی ارزش شده بلکه روح و روانمان نیز بهم ریخته.مسعول مستقیم آنهم همین اسلام وآیات شیطانی قرآن استکه از کودکی در گوشمان با صدای نکره تکرار کردند.وگر نه ما تا قبل از اسلام اینچنین که امروز پریشان و با دغدغه های فکری هستیم نبودیم.برای همینه که در صورت راحت شدن از دستان خون آلود اسلام و جمهوریش همگی باید یک سری خونهایمان هم از بدن کشیده شه و خون پاک به جای آن به ما تزریق شه.یک سری دیگر هم باید از دکتر و مریض همگی هر کدام به نوبت توی آسایشگاه های روانی بستری بشیم تا روح پلید اسلام از بدن ما خارج شه.
بنا بر این از نظر من برای برون رفت از این وضعیت(چوب دو سر طلا)در وحله نخست در سرکوب اسلام بکوشیم و در پی آن بدنبال پاکی روح و روانمان باشیم تا در چشم جهانیان آبروی دیرینه را که از بین رفته دوباره بدست بیاوریم. با سپاس

نویسنده: منش ٣۰ آبان ۱٣٨۷
عنوان: سپاس! سپاس! سپاس!
وقتی این سایت رو اتفاقا پیدا کردم از خوشحالی کم بود گریه کنم. اخه ما ملت باید از فریدون قدردانی کنیم، یاد کنیم، درس بگیریم. دست بانی اینجا درد نکنه!
فقط یک سوال: چطور میتونم کمک کنم؟

نویسنده: امیر ۲۰ مهر ۱٣٨۷
عنوان: من . . .
آقای مانی

از خودم شرمنده ام

هنوز جانم آنقدر پاک نگشته که روزی دوستانم را دعوت کنم و به آنان یک لیوان پر تعارف کنم
هنوز آنقدر لایق نشده ام که حتی اسم خودم را به دیگران فاش سازم
هنوز...
دوست دارم آنقدر مباح شوم که نه به قاتلان بلکه به دوستانم - خودم را تعارف کنم - جانم را و باقی زندگی ام را - خونم را
و آنقدر لایق که اسم انسانی ام را نه در شناسنامه - که بر زبانم فریاد کنم
.....................
جناب آقای مانی
شاید شما اولین نفر باشید
لیوان دم دستتان نیست ؟
لطف کنید اگر مباح شده ام
کمی از خون من . . .
می خواهم یک لیوان پر از من بنوشید
وگرنه در دوزخ ابلیسیان دوباره متولدم کنید
................
و باز سلام

نویسنده: ماریهl ۲۱ تير ۱٣٨۷
عنوان: مفسد فی الارض
با خواندن مفسد فی الارض زمز مه کردم

کاشکی شاعر تو من بودم
نه بخیلم نه حسود
بر همه بود ونبود
جز بر ان شاعر ازاده وجود
که کلام دل من را بسرود

من هم مثل شما مفسد فی الارض هستم و سر افراز

نویسنده: بوف کور ۱۶ شهريور ۱٣٨۶
عنوان: masoomy2000.persianblog.ir
زندگي معناي مجهولي است که ناخواسته وبي اختياري وارد ان ميشوي وبي انتخاب واختياري با آن وداع ميگوئي بي انکه خطي ازاين؛سرناخوانده؛: را تغييري دهي .واقعا چه بي احساي وبي وفاست اين معناي مجهول .دردهايش را به دوش مي کشي باخفت ها وذلت هايش سرميکني بي انکه روزنه اي ازمعناي خود رابرتوجلوه دهد.درعوض مرگ حداقل شهامت ان دارد که پوزخندي به ان مجهول زند.لحظه مابين هستي ونيستي لحظه ورود به مرگ چه باشکوه ميتواند باشد. لحظه اي که پوزخند مرک نمايان ميشود چه حالي است وتو هرانچه بوده : دردها خوشي ها ولذائذي که چون خود افريدکارش(زندگي) مجهول وفاني است را تف مي کني وبراين پوزخند سجده مي کني

نویسنده: محمد ٨ شهريور ۱٣٨۶
عنوان: یاد او گرامی
یا درود و سپاس از شما که برای بیشتر شناساندن فریدون فرخزاد به جوانان ایران تلاش میکنید.از نظر من او الگوی شایسته ای در آزادگی، تجدد و میهن پرستی برای جوانان ایران زمین است.
روانش به مینو در شادمان و جاودان باد و با آرزوی کامیابی برای شما.


www.nevisandegan.net